دوشنبه ۱۸ فروردين ۹۹
زندگی، دیکتاتور بیرحمی است. بزرگترین دلیلش هم این است که مجبورمان میکند به تحمل کردنش. حتی اگر هیچ دلیل دیگری هم برای حرفم نداشته باشم، همین یک دلیل برای این که ثابت کند زندگی دیکتاتور بیرحمی است، کفایت میکند.
فکر کنید یک آدم خیلی پر زور، بیاید و بدون این که نظرتان را بپرسد وادارتان کند رو به رویش بنشینید و خیره خیره نگاهش کنید! یا حتی یک قدم جلوتر بگذارد و مجبورتان کند با او شطرنج بازی کنید و تازه، تابع قوانینی باشید که خودش وضع کرده!
گاهی اوقات، هرچقدر هم که بزرگ باشیم، هرچقدر هم که قوی باشیم، مقهور این قدرت استخوان خرد کن میشویم و پرچم سفید را بالا میآوریم و تصمیم میگیریم تسلیمش شویم.
خیلی اوقات زندگی دوست ندارد بداند ما چه چیزی دوست داریم. خیلی اوقات اصلا توجهی به ما نمیکند. اصلا ما را نمیفهمد.
زندگی، اگر به شکل آدم تجسم پیدا میکرد، آدم بیرحمی میشد. از آن آدمها که وحشت میکنی توی چشمشان نگاه کنی و حرفت را بزنی. از آن آدمها که تا چپ چپ نگاهت میکنند، خودت را میبازی و هرچه میخواستی بگویی را - همهی حرفها و اعتراضاتت را- فراموش میکنی.
ولی زندگی، راستی راستی زنده نیست، جاندار نیست. هیچ وقت هم نمیتواند به شکل هیچ آدمی تجسم پیدا کند، چشمی هم ندارد که بترسی به آن نگاه کنی.
زندگی خود ماییم. خود خود ما. ماییم که زندگی را میسازیم و با تصمیماتمان آن را زیبا یا زشت میکنیم. ماییم که تصمیم میگیریم آن را چطور بسازیم.
اگر زندگی شبیه یک دیکتاتور بزرگ است، تنها به خاطر این است که بازتاب حقیقت است. برای این است که تصویر ماست. این خود ماییم که یک دیکتاتور بزرگیم؛ دیکتاتوری که زندگی را به کام دیگران تلخ میکند و نظراتش را به آنها تحمیل میکند.
این ماییم که توجه نمیکنیم دیگران چه دوست دارند، به چه چیزی عشق میورزند و چگونه فکر میکنند. ماییم که دیگران را نمیفهمیم. بیمحابا نظراتمان را به دیگران تحمیل میکنیم و خیال میکنیم کارمان خیلی درست است و خیرخواهیم. در صورتی که نیستیم و با این کارمان تنها زندگی را اول به کام دیگری و بعد به کام خودمان تلخ میکنیم.
ما آدمها هستیم که تصمیم میگیریم عقدهی کینههای دیرینهمان را بر سر دیگران باز کنیم تا نگذاریم به آنچه میخواهند برسند. ماییم که در کمال بیرحمی، انتقام روزهای خوش نداشتهمان را از اطرافیانمان میگیریم.
زندگی بیرحم نیست. ما آدمهاییم که بیرحمیم. ماییم که زندگی را زشت تصویر کردهایم.
و بالاخره، در این فراز و نشیبهای زندگی، یکی هم ممکن است کم بیاورد. پرچم سفیدش را بالا بگیرد و تسلیم شود. تسلیم ما! چون دیگر بیشتر از آنچه تحمل کرده، قدرت نداشته است. چون احساس کرده استخوانهایش دارد زیر بار زندگی خرد میشود و دیگر نایی برایش نمانده است.
آن روز که پرچم سفیدی را بالا دیدیم و به خاک افتادن انسانی را به تماشا نشستیم، یادمان نرود فاتحهای نثار انسانیتمان کنیم...