دولت‌خانه | مسعود پایمرد

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم


عشق، ازدواج و حرف‌هایی از این دست

آیینه و شمعدان

هیچ وقت نوشتن در این خانه را وظیفه‌ام ندانسته‌ام. هر وقت حوصله‌اش بوده دست به کیبورد شده‌ام و آن‌چه در ذهنم بوده را ثبت کرده‌ام تا افکارم را نظم داده یا خاطره‌ای را از محو شدن رهانیده باشم. هر بار شما هم لطف‌تان بیشتر شده و پای شومینه‌ی خیالی ذهن‌تان، میهمان این واژه‌ها شده‌اید و گاه با من سخن هم گفته‌اید. بی‌راه نیست اگو بگویم لذت این دوستی، مرا وا می‌دارد که بیشتر بنویسم.

همین است که ماجرای «ازدواج» را با چهار ماه تأخیر ثبت می‌کنم. ازدواج مهم‌ترین اتفاق زندگی انسان است و انتظار می‌رود آدم، اگر اهل قلم باشد، بعد از به وقوع پیوستنش فورا بلند شود و از این تجربه و خاطره بنویسید.

ولی من ترجیح دادم در لحظه زندگی کنم و از لحظه لذت ببرم و آن‌چه برای نوشتن در ذهنم موج می‌زند را وادار کنم تا اندکی بیاساید و پخته شود. حالا که این فکرها و خاطرات خوب در ذهنم خیس خورده‌اند و پخته شده‌اند، حس کردم زمان خوبی است برای نوشتن. احساس کردم دیگر دلم می‌خواهد در موردش حرف بزنم.


25 سال، تمام!

تولد 25 سالگی

شد 25 سال؛ بی کم و کاست. حالا بدون تعارف ربع قرن زندگی کرده‌ام! زمان کمی نیست برای تجربه کردن و بزرگ شدن. زیاد هم هست.

اگر درخت زاده می‌شدم، همینک درخت تناوری بودم. با شاخه‌هایی بلند و سایه‌ای وسیع. درختی که شاید سایبانی می‌شد برای پیاده‌ای، یا غذایی می‌داد به گرسنه‌ای.

ولی تقدیر چنین بود که به قامت، انسان زاده شوم. روی دو پا بایستم و به زینت اندیشه مفتخر گردم.

بیست و پنج سال، زمان خوبی است برای دیدن، شنیدن، لمس کردن و دریافتن؛ و فرصتی کافی برای بار گرفتن و رسیدن.

هرچند در آستانه‌ی ورود به بیست و ششمین سال، احساس می‌کنم هنوز به آن اندازه که باید، بار نگرفته‌ام، و به آن اندازه که نیاز است ندیده‌ام، نشنیده‌ام و درنیافته‌ام، ولی تجربه‌های تازه‌ای کسب کرده‌ام، در مسیری جدید گام نهاده‌ام و قدم‌های کوچکی برداشته‌ام که استمرار در آن‌ها، نویدبخش دستاوردهای شیرین است.

به یاد دارم استاد گرانقدری می‌گفت: «تا سی سالگی زمان بار گرفتن است، و پس از آن، زمان ثمر دادن. بکوشید تا فرصت باقی است بار بگیرید که در ادامه، بی‌ثمر نمانید.»

از همین روست که به آن‌چه اکنون دارم قانع نیستم و می‌کوشم بیشتر بار بگیرم، تا مبادا فردا در بی‌ثمری گرفتار شوم.

با این همه، پذیرفته‌ام که زندگی برای هیچ‌یک از ما، فرش قرمز پهن نکرده است. این ماییم که میهمان ناخوانده‌ی این سفره‌ی هزار رنگ و این خانه‌ی هزار مهمان شده‌ایم و ناچاریم با قواعدی که خود برایمان تعیین می‌کند، بازی کنیم. عمری محدود داریم و بضاعتی اندک، و باید با همین بسازیم.

معلوم نیست فردا که بیاید، زندگی چه گرفتاری جدیدی برای ما دست و پا کند و کدام نیرنگ تازه را از آستین بیرون بکشد.

کسی نمی‌داند من چندسال دیگر زندگی می‌کنم، خودم نیز. شاید نقطه‌ی پایان دور باشد، شاید نزدیک. ولی به گمانم بهتر آن است که تا زنده‌ایم، بکوشیم بی‌دستاورد، از این جهان کوچ نکنیم.

به قول معروف:

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...

 

پی‌نوشت 1: شعر پایانی، به گمانم از ژاله‌ی اصفهانی است.

پی‌نوشت 2: پارسال تولدم مصادف با روز اربعین بود. امسال شده مقارن با یکم ربیع‌الاول. انشاالله به برکت ماه ربیع، ایام این سال، سراسر بهاری باشد.


دیکتاتور بزرگ

sad man

زندگی، دیکتاتور بی‌رحمی است. بزرگ‌ترین دلیلش هم این است که مجبورمان می‌کند به تحمل کردنش. حتی اگر هیچ دلیل دیگری هم برای حرفم نداشته باشم، همین یک دلیل برای این که ثابت کند زندگی دیکتاتور بی‌رحمی است، کفایت می‌کند.

فکر کنید یک آدم خیلی پر زور، بیاید و بدون این که نظرتان را بپرسد وادارتان کند رو به رویش بنشینید و خیره خیره نگاهش کنید! یا حتی یک قدم جلوتر بگذارد و مجبورتان کند با او شطرنج بازی کنید و تازه، تابع قوانینی باشید که خودش وضع کرده!

گاهی اوقات، هرچقدر هم که بزرگ باشیم، هرچقدر هم که قوی باشیم، مقهور این قدرت استخوان خرد کن می‌شویم و پرچم سفید را بالا می‌آوریم و تصمیم می‌گیریم تسلیمش شویم.


ریشه‌های پیوند

راستی آدم‌های اطرافمان چقدر برای‌مان مهم‌اند؟ هر کدام چقدر از فضای قلب‌مان را اشغال کرده‌اند؟ کجای زندگی ما هستند و چه نقشی در حال و احوال و روزگار ما دارند؟

روزی اگر نباشند چقدر از نبودن‌شان و از رفتن‌شان محزون خواهیم شد؟ چقدر غصه خواهیم خورد؟ و چه مدت بعد رفتن‌شان را فراموش خواهیم کرد و با نبودن‌شان کنار خواهیم آمد؟ همان دم؟ یک ساعت بعد؟ یک روز بعد؟ یا بیش‌تر؟  چقدر؟ یک سال؟ ده سال؟

البته بعضی هم هستند که تا پایان عمر فراموش نخواهند شد... و صد البته که آن‌ها آدم‌های خاص‌تری هستند... و ویژگی‌هایی دارند که مانع می‌شود تا در کوچه پس کوچه‌های گذر سالیان فراموش شوند...

 این روزها به همین فکر میکنم؛ فکر می‌کنم هر کدام از آدم‌های اطرافم در زندگی من چه جایگاهی دارند و از نبودن‌شان چه احساسی پیدا خواهم کرد؟ و یا برعکس؛ من در زندگی‌شان چه جایگاهی دارم و از نبودنم چه احساسی پیدا خواهند کرد؟

درد این نبودن‌ها، هرچه که باشد؛ از سفر گرفته تا قهر و از جدایی گرفته تا مرگ، بسته به شدت اهمیت این آدم‌ها و جایگاهی که اشغال کرده بودند بیشتر و شدیدتر است و گاهی آن‌قدر شدید می‌شود که انسان را به مرگ راضی می‌کند.

پیش آمده با خودم بگویم فلانی اگر فردا نباشد احتمالا آب از آب تکان نخواهد خورد و هیچ اتفاقی نخواهد افتاد ولی وقتی رفت تازه متوجه شوم که یه تکه از مرا هم کنده و با خودش برده است. و آن هم با چه بی‌رحمی عجیبی. بی‌رحمی‌ای که از چنان آدمی اصلا انتظار نمی‌رفت...

و آن موقع تازه متوجه شوم وجودش – که در اثر گذر زمان برایم عادی شده بود- اینقدرها هم عادی نبوده و بعد که سرم خلوت‌تر شد و فرصت فکر کردن دست داد بفهمم چقدر دوستش داشته‌ام.

هرچند «از دست دادن» به خودی خود تجربه‌ی بد و دردناکی است اما یک چیز می‌تواند دردناک‌ترش هم بکند و آن، این است که «از دست دهنده» به نوعی خود را در این واقعه دخیل و مقصر بداند. یعنی فکر کند اگر فلان کار را نکرده بود یا با فلان حرف باعث رنجش نشده بود الان مجبور به تحمل چنین درد طاقت‌فرسایی نبود. چیزی که شاید بشود اسمش را گذاشت:« عذاب وجدان جدایی»

این همه حرف زدم که برگردم سر پله‌ی اول و باز بپرسم آدم‌های اطرافمان چقدر برای‌مان مهم‌اند؟ هر کدام چقدر از فضای قلب‌مان را اشغال کرده‌اند؟ کجای زندگی ما هستند و چه نقشی در حال و احوال و روزگار ما دارند؟

روزی اگر نباشند چقدر از نبودن‌شان و از رفتن‌شان محزون خواهیم شد؟ چقدر غصه خواهیم خورد؟ و چه مدت بعد رفتن‌شان را فراموش خواهیم کرد و با نبودن‌شان کنار خواهیم آمد؟ همان دم؟ یک ساعت بعد؟ یک روز بعد؟ یا بیش‌تر؟  چقدر؟ یک سال؟ ده سال؟ پس از یک عمر؟

پاسخ این سوال، اشتیاق ما را به زندگی نشان خواهد داد. هرچقدر تعداد آدم‌هایی که دوست‌شان داریم و دوست‌مان دارند بیشتر باشد، هرقدر برای‌مان مهم تر و برای‌شان مهم‌تر باشیم، هرچه فضای بیشتری از قلب‌مان را اشغال کرده باشند و جایگاه مهم‌تری در زندگی ما داشته باشند، آن قدر که جای خالی نبودن‌شان را کسی پر نکند، و هرقدر نتوانیم با نبودن‌شان کنار بیاییم و پس از رفتن‌شان مدت بیشتری غصه بخوریم، اشتیاق بیشتری به زندگی داریم.

فکر می‌کنم این‌ها ریشه‌های پیوند ما هستند. ریشه‌های پیوند ما و زندگی. چیزهایی که مجاب‌مان می‌کنند به زنده ماندن و زندگی کردن.

یعنی منظورم این است که اگر یک روز دیدید یا شنیدید کسی خودکشی کرده بدانید احتمالا تنها کسی که در تمام جهان برایش مهم بوده را از دست داده و بعد مثل درختی که بی‌ریشه مانده، قدری سعی کرده نفس بکشد و نتوانسته و آخر سر هم خشکیده.

به این خانه‌ی محقر خوش آمدید. در این‌جا یادداشت‌ها، دغدغه ها و تجربه های نگارنده را خواهید یافت.
بهانه ی ساختن این خانه، دوست عزیزی است که مرا، انسانی که مدت‌ها از نثر فاصله گرفته بود را، هم به نوشتن معتاد کرده است. در این‌جا به هرگوشه‌ای سرک خواهم کشید و از هر چیزی خواهم نوشت. بدیهی است منبع و ماخذ کلیه‌ی یادداشت‌های فاقد منبع، ذهن نویسنده است.
امید است آن‌چه نوشته ام و خواهید خواند، مقبول افتد...
کتاب‌های من

آخرین کتاب‌هایی که خوانده‌ام

حسن و دل
really liked it
در نوع خود کتاب جالبی است. داستانی عرفانی است که به طریق تمثیل ماجرای عشق "دل" پسر پادشاه یونان، "عقل"، را که در "قلعه ی بدن" حکومت می کند به "حُسن" دختر پادشاه مشرق، "عشق"، که در شهر "دیدار" ساکن است روایت می کند. دل در حقیقت طالب آب ح...
tagged: literature
منجنیق
really liked it
حسین صفا، در این کتاب تصویر جدیدی از غزل فارسی را ارائه می کند. تصویری که در عین شباهت هایش به تصویری که از غزل کلاسیک مشهور در ذهن مان داریم دارای تفاوت هایی نیز هست. تفاوت هایی آن چنان عمیق که گاه حتی شاید مجبورمان کند نام غزل بر اشعار...
tagged: literature and poet
صد سال تنهایی
it was amazing
صدسال تنهایی را نخوانده‌ام، با آن زندگی کرده‌ام. کتاب بی‌نظیری است. با قلمی شیوا و روان و توصیفاتی بدیع و حیرت انگیز. با سبکی منحصر به فرد -رئالیسم جادویی- و جاسازی عناصر خیالی و غیر واقعی در بافت دنیایی واقعی، آن هم چنان ممزوج به یکدیگر...
tagged: literature and novel
ناصر ارمنی
really liked it
در میان داستان ها، "زمزم" را بیش از بقیه دوست داشتم. اغلب پایان بندی ها را پسندیدم. هرچند با برخی از آنها ارتباط برقرار نکردم. در مجموع، به گمانم امیرخانی در نوشتن داستان بلند، توانمندتر از داستان کوتاه است.
tagged: literature and short-story
کافه پیانو
it was amazing
هرکس هرچه می‌خواهد بگوید! من حس می‌کنم کافه پیانو یکی از بهترین رمان هایی است که این سال‌ها خوانده ام. لحن گیرا و صمیمی کتاب، به علاوه فضای زنده و جذاب آن چیزی است که در هر کتابی پیدا نمی‌شود. لحنی آن‌قدر گیرا که وقتی کتاب را باز می‌کنید...
tagged: literature and novel

goodreads.com
Designed By Erfan Powered by Bayan