دوشنبه ۲ اسفند ۰۰
هیچ وقت نوشتن در این خانه را وظیفهام ندانستهام. هر وقت حوصلهاش بوده دست به کیبورد شدهام و آنچه در ذهنم بوده را ثبت کردهام تا افکارم را نظم داده یا خاطرهای را از محو شدن رهانیده باشم. هر بار شما هم لطفتان بیشتر شده و پای شومینهی خیالی ذهنتان، میهمان این واژهها شدهاید و گاه با من سخن هم گفتهاید. بیراه نیست اگو بگویم لذت این دوستی، مرا وا میدارد که بیشتر بنویسم.
همین است که ماجرای «ازدواج» را با چهار ماه تأخیر ثبت میکنم. ازدواج مهمترین اتفاق زندگی انسان است و انتظار میرود آدم، اگر اهل قلم باشد، بعد از به وقوع پیوستنش فورا بلند شود و از این تجربه و خاطره بنویسید.
ولی من ترجیح دادم در لحظه زندگی کنم و از لحظه لذت ببرم و آنچه برای نوشتن در ذهنم موج میزند را وادار کنم تا اندکی بیاساید و پخته شود. حالا که این فکرها و خاطرات خوب در ذهنم خیس خوردهاند و پخته شدهاند، حس کردم زمان خوبی است برای نوشتن. احساس کردم دیگر دلم میخواهد در موردش حرف بزنم.
ما عصر یکم آبان ماه بود که عقد کردیم؛ در آستانهی شب میلاد پیامبر رحمت (ص). بعد از مدتی انتظار، و احتمال به یکدیگر نرسیدن، و تنش و اضطراب، جاری شدن خطبهی عقد مثل آب سردی بود که خیالمان را راحت کرد.
مسیر کوتاه به هم رسیدن تمام شد، و مسیر بلندتر و طولانیتری آغاز شد: راه دور و دراز با هم رسیدن. با هم رسیدن البته سختتر است و به همت زیادی احتیاج دارد. همین که تعداد آدمهای عبور کرده از مسیر «به هم رسیدن» بیشتر از ساکنان اردوی «با هم رسیدن» است حرف مرا تأیید میکند.
عبور از راهی که در آن نباید جا بزنی، نباید خودت و یارت را اذیت کنی، باید صبر داشته باشی و حسابی حوصله کنی و با توکل و توسل، از گردنهها و راههای پرفراز و نشیب عبور کنی و ... کار هرکسی نیست و خدا کند که ما تاب و توانش را داشته باشیم.
بگذریم؛ حرفم این نیست. اینها را پیشتر در حساب اینستاگرام شخصیام نوشتهام و حرف جدیدی محسوب نمیشود. برای چیز دیگری قلم دست گرفتهام.
ماجرای عشق و تلاش برای به هم رسیدن و با هم بودن برای ما درسهای زیادی داشت. فراز و نشیبهای چندماههی این راه، قدر چند سال برای من سازندگی و رشد به همراه داشت و یقین دارم برای همسرم هم چنین بوده است
بارها شد که یک آن از همهچیز، حتی از برگزیدن یکدیگر، ناامید شدیم و بعد هنوز تلخی غمی که حس کرده بودیم فروکش نکرده بود، که کاممان شیرین شد. و بارها اتفاق افتاد که درشتی و نرمی را از پس یکدیگر تجربه و گذر از حال بد به حال خوب را لمس کردیم. گاه هم البته از حال خوب به حال بد رسیدیم.
روزهای پیش از عقد، برای ما کلاس درس عملی این بیت حافظ بود:
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور
این را بعداً فهمیدم. وقتی دیدم دیگر به این راحتی مکدر و سرخوش نمیشوم. دیگر از بیمهری دنیا و قدرنشناسی آدمها احساس دلتنگی نمیکنم و از تقدر و تشکر و قدردانیهایشان بال درنمیآوردم.
فاصلهی رسیدن از حال بد به حال خوب، میتواند فقط چندثانیه باشد. فاصلهی امیدواری تا ناامیدی میتواند به قدر یک نفس باشد. یک نفس عمیق؟ نه! گاهی فقط یک دم...
این درس بزرگی است و اگر ازدواج، در سراسر عمر به من تنها همین یک درس را هدیه کرده باشد بابت آن راضی و خوشحالم. حالا بعد از گذشت چهارماه، احساس میکنم بیشتر از روزهای قبل «او» را دوست دارم و این بیشتر دوست داشتن، بیگمان ارمغان همراه هم از سختیها گذشتن است.
یقین دارم او برای مسیری که من برگزیدهام همراهی خوب و دوستی مهربان است و همان کسی است که مدتها به دنبالش گشتهام. و مگر معجزهی زندگی، جز این معنایی دارد؟
پینوشت: برای همهی مجردها آرزوی خوشبختی و عاقبت به خیری در کنار یک همسر و همراه مهربان میکنم. خدا عاقبت همه را ختم به خیر و سعادت کند.