مسعود پایمرد
يكشنبه ۱۵ تیر ۹۹
امروز نشستم و کار بیهوده کردم. یعنی از صبح که چشمانم را باز کردم، خودم را به کاری که در مقطع فعلی تقریبا هیچ ارزشی ندارد و قرار نیست انجام دادنش، مرا جلو ببرد یا انجام ندادنش عقبم بیندازد، مشغول کردم.
ولی راستش نمیدانم چرا! دلیلش را نمیدانم، توجیهی برای کاری که کردهام ندارم. وقتی فکرش را میکنم، حسرت میخورم. حسرت این که چطور یک روز نازنین را دستی دستی کشتهام و اوقات گرابهایی را که میشد از آن، بهترین استفاده را کرد هدر دادهام.
یادم است صبح که از همین پنجرهی کنار دستم، بیرون را نگاه کردم، آفتاب در حال تابیدن بود و روشنایی روز، نوید فرصتی بینظیر برای حرکت را میداد. من هم دوست داشتم حرکت کنم ولی نکردم؛ نشستم. نشستم و خودم را مشغول فعالیت بیارزشی کردم و ذره ذره بالا آمدن آفتاب، قدرت نماییاش در میانهی آسمان، و سقوط سلطنتش را به نظاره نشستم.
و حالا شب شده. بی آن که من کاری کرده باشم، یا قدمی برداشته باشم. فرا رسیدن شب، همراه خود، برای من حسرت به ارمغان آورده است. حسرت قدمی که میشد بردارم، اما برنداشتم.
این البته حکایت جدیدی نیست. تا کنون بارها تکرار شده است. نه فقط برای من، که برای اغلب ما. شک ندارم که تک تکمان، روزهای زیادی را این چنین گذراندهایم، هرچند هیچ کدامشان را به یاد نمیآوریم.
به یادشان نمیآوریم، چون از این لحظهها، ارزش خلق نکردهایم. انسان، لحظههای بیارزش را زود فراموش خواهد کرد!
راستی چرا باید من، ده سال دیگر، امروز را، پانزدهم تیر را، به خاطر بیاورم؟ روزی که در آن قدمی برنداشتهام، ثمری نداشتهام؟
بارها پیش آمده، بنشینم و با خودم فکر کنم که راستی! من چرا هنوز فلان کتاب را نخواندهام؟ یا فلان فیلم را ندیدهام؟ یا فلان کار را نکردهام؟ و زود جوابش را یافتهام: فرصتش پیش نیامده است!
اما این حقیقت ندارد. این یک دروغ بزرگ است. دروغی که عادت کردهام ماهی یا سالی چندبار به خورد خودم بدهم. از آنجا که دوست ندارم زیر بار عذاب وجدان کمر خم کنم، فوری خودم را گول زدهام و گفتهام: وقت نداشتم! در صورتی که خوب میدانم به اندازهی کافی وقت داشتهام. فقط، خیلی وقتها، مثل همین امروز، از صبح نشستهام و به تمام شدن روزم چشم دوختهام.