دولت‌خانه | مسعود پایمرد

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم


عشق، ازدواج و حرف‌هایی از این دست

آیینه و شمعدان

هیچ وقت نوشتن در این خانه را وظیفه‌ام ندانسته‌ام. هر وقت حوصله‌اش بوده دست به کیبورد شده‌ام و آن‌چه در ذهنم بوده را ثبت کرده‌ام تا افکارم را نظم داده یا خاطره‌ای را از محو شدن رهانیده باشم. هر بار شما هم لطف‌تان بیشتر شده و پای شومینه‌ی خیالی ذهن‌تان، میهمان این واژه‌ها شده‌اید و گاه با من سخن هم گفته‌اید. بی‌راه نیست اگو بگویم لذت این دوستی، مرا وا می‌دارد که بیشتر بنویسم.

همین است که ماجرای «ازدواج» را با چهار ماه تأخیر ثبت می‌کنم. ازدواج مهم‌ترین اتفاق زندگی انسان است و انتظار می‌رود آدم، اگر اهل قلم باشد، بعد از به وقوع پیوستنش فورا بلند شود و از این تجربه و خاطره بنویسید.

ولی من ترجیح دادم در لحظه زندگی کنم و از لحظه لذت ببرم و آن‌چه برای نوشتن در ذهنم موج می‌زند را وادار کنم تا اندکی بیاساید و پخته شود. حالا که این فکرها و خاطرات خوب در ذهنم خیس خورده‌اند و پخته شده‌اند، حس کردم زمان خوبی است برای نوشتن. احساس کردم دیگر دلم می‌خواهد در موردش حرف بزنم.


هرچه بادا، نباد!

زمان، در حال گذر است

امروز نشستم و کار بیهوده کردم. یعنی از صبح که چشمانم را باز کردم، خودم را به کاری که در مقطع  فعلی تقریبا هیچ ارزشی ندارد و قرار نیست انجام دادنش، مرا جلو ببرد یا انجام ندادنش عقبم بیندازد، مشغول کردم.

ولی راستش نمی‌دانم چرا! دلیلش را نمی‌دانم، توجیهی برای کاری که کرده‌ام ندارم. وقتی فکرش را می‌کنم، حسرت می‌خورم. حسرت این که چطور یک روز نازنین را دستی دستی کشته‌ام و اوقات گرابهایی را که می‌شد از آن، بهترین استفاده را کرد هدر داده‌ام.

یادم است صبح که از همین پنجره‌ی کنار دستم، بیرون را نگاه کردم، آفتاب در حال تابیدن بود و روشنایی روز، نوید فرصتی بی‌نظیر برای حرکت را می‌داد. من هم دوست داشتم حرکت کنم ولی نکردم؛ نشستم. نشستم و خودم را مشغول فعالیت بی‌ارزشی کردم و ذره ذره بالا آمدن آفتاب، قدرت نمایی‌اش در میانه‌ی آسمان، و سقوط سلطنتش را به نظاره نشستم.

و حالا شب شده. بی آن که من کاری کرده باشم، یا قدمی برداشته باشم. فرا رسیدن شب، همراه خود، برای من حسرت به ارمغان آورده است. حسرت قدمی که می‌شد بردارم، اما برنداشتم.

این البته حکایت جدیدی نیست. تا کنون بارها تکرار شده است. نه فقط برای من، که برای اغلب ما. شک ندارم که تک تک‌مان، روزهای زیادی را این چنین گذرانده‌ایم، هرچند هیچ کدامشان را به یاد نمی‌آوریم.

به یادشان نمی‌آوریم، چون از این لحظه‌ها، ارزش خلق نکرده‌ایم. انسان، لحظه‌های بی‌ارزش را زود فراموش خواهد کرد!

راستی چرا باید من، ده سال دیگر، امروز را، پانزدهم تیر را، به خاطر بیاورم؟ روزی که در آن قدمی برنداشته‌ام، ثمری نداشته‌ام؟

بارها پیش آمده، بنشینم و با خودم فکر کنم که راستی! من چرا هنوز فلان کتاب را نخوانده‌ام؟ یا فلان فیلم را ندیده‌ام؟ یا فلان کار را نکرده‌ام؟ و زود جوابش را یافته‌ام: فرصتش پیش نیامده است!

اما این حقیقت ندارد. این یک دروغ بزرگ است. دروغی که عادت کرده‌ام ماهی یا سالی چندبار به خورد خودم بدهم. از آن‌جا که دوست ندارم زیر بار عذاب وجدان کمر خم کنم، فوری خودم را گول زده‌ام و گفته‌ام: وقت نداشتم! در صورتی که خوب می‌دانم به اندازه‌ی کافی وقت داشته‌ام. فقط، خیلی وقت‌ها، مثل همین امروز، از صبح نشسته‌ام و به تمام شدن روزم چشم دوخته‌ام. 


این خانه

خانه

روزی که این خانه را راه انداختم، هدفم نوشتن بود. نه برای این که کسی بخواند، نه برای این که چیزهایی که نوشته‌ام را عرضه کنم، نه برای این که هواداری پیدا کنم یا مخاطب ثابتی داشته باشم. (البته که همه‌ی این‌ها، برای کسی که به نوشتن علاقه دارد یک مزیت است و صدالبته موجب خوشحالی و شعف. ولی مقصود من این‌ها نبود.) من این وبلاگ را تنها برای این راه انداختم که خودم را مجاب کنم بیشتر بنویسم و آن‌چه نوشته‌ام را جایی ثبت کنم تا بعدها بهتر بتوانم سیر تغییر و تحول اندیشه‌ام را به تماشا بنشینم.

دوست دارم سالیان دیگر، وقتی به این صفحات و خطوط نگاه می‌کنم، ببینم از کدام نقطه به کدام نقطه رسیده‌ام؟ از کجا به سمت کجا حرکت کرده‌ام؟ برای رسیدن به جایی که آن روز هستم از چند کوجه گذشته‌ام و در چند منزل توقف داشته‌ام؟

این، شاید بزرگ‌ترین هدیه‌ای است که می‌توانم از امروز، برای فردای خودم بفرستم. (منظورم البته هدیه‌ی دنیوی و مادی است. اعمال نیک و کارهای خیر جای خود را دارد.)

همین فکر را هم البته مدیون یک دوست‌ام. همان طور که پیش‌تر، در اولین نوشته‌ی این خانه، گفته‌ام. دوستی که اگر اصرار و تشویق‌های او نبود، شاید هرگز به این کار تن نمی‌دادم.

این‌ها را گفتم که بدانید هدفم از راه انداختن این خانه، نوشتن است. نوشتن برای خودم. روزهای اول خودم را مجاب کرده بودم هرماه، چند نوشته‌ی جدید داشته باشم. بعدتر به ماهی یک نوشته هم رضایت دادم. این روزها اما درگیر کار مهم‌تری شده‌ام. کاری که نه تنها فرصت نوشتن را از من گرفته، که مدت زیادی است قلمم سمت شعر گفتن هم نمی‌رود. نه که نخواهم؛ مدت‌هاست نتوانسته‌ام شعر جدیدی بنویسم.

مطالب بسیاری برای نوشتن دارم و احساسات بسیاری برای سرودن. منتظرم بار سنگینی که بر دوش دارم را زمین بگذارم و باز شروع کنم. دلم لک زده است برای نوشتن و با کلمات بازی کردن.

این‌ها را نوشتم که بگویم: زنده‌ام! (هرچند به قول دوستم زنده و مرده‌مان برای اغلب آدم‌ها اهمیتی ندارد!) اما به هرحال زنده‌ام و برمی‌گردم. 

امشب، در میان وب‌گردی شبانه، دلم ناگاه هوس نوشتن کرد. آمدم بنویسم تا هم آرام شوم و هم به بهانه‌ی نوشتن بگویم: عیدتان مبارک، سال خوبی داشته باشید!

همین!

پ.ن: اگر در این مدت امری بود، می‌توانید به صفحه اینستاگرامم، دایرکت بفرستید. تا حد امکان پاسخگو خواهم بود.

به این خانه‌ی محقر خوش آمدید. در این‌جا یادداشت‌ها، دغدغه ها و تجربه های نگارنده را خواهید یافت.
بهانه ی ساختن این خانه، دوست عزیزی است که مرا، انسانی که مدت‌ها از نثر فاصله گرفته بود را، هم به نوشتن معتاد کرده است. در این‌جا به هرگوشه‌ای سرک خواهم کشید و از هر چیزی خواهم نوشت. بدیهی است منبع و ماخذ کلیه‌ی یادداشت‌های فاقد منبع، ذهن نویسنده است.
امید است آن‌چه نوشته ام و خواهید خواند، مقبول افتد...
کتاب‌های من

آخرین کتاب‌هایی که خوانده‌ام

حسن و دل
really liked it
در نوع خود کتاب جالبی است. داستانی عرفانی است که به طریق تمثیل ماجرای عشق "دل" پسر پادشاه یونان، "عقل"، را که در "قلعه ی بدن" حکومت می کند به "حُسن" دختر پادشاه مشرق، "عشق"، که در شهر "دیدار" ساکن است روایت می کند. دل در حقیقت طالب آب ح...
tagged: literature
منجنیق
really liked it
حسین صفا، در این کتاب تصویر جدیدی از غزل فارسی را ارائه می کند. تصویری که در عین شباهت هایش به تصویری که از غزل کلاسیک مشهور در ذهن مان داریم دارای تفاوت هایی نیز هست. تفاوت هایی آن چنان عمیق که گاه حتی شاید مجبورمان کند نام غزل بر اشعار...
tagged: literature and poet
صد سال تنهایی
it was amazing
صدسال تنهایی را نخوانده‌ام، با آن زندگی کرده‌ام. کتاب بی‌نظیری است. با قلمی شیوا و روان و توصیفاتی بدیع و حیرت انگیز. با سبکی منحصر به فرد -رئالیسم جادویی- و جاسازی عناصر خیالی و غیر واقعی در بافت دنیایی واقعی، آن هم چنان ممزوج به یکدیگر...
tagged: literature and novel
ناصر ارمنی
really liked it
در میان داستان ها، "زمزم" را بیش از بقیه دوست داشتم. اغلب پایان بندی ها را پسندیدم. هرچند با برخی از آنها ارتباط برقرار نکردم. در مجموع، به گمانم امیرخانی در نوشتن داستان بلند، توانمندتر از داستان کوتاه است.
tagged: literature and short-story
کافه پیانو
it was amazing
هرکس هرچه می‌خواهد بگوید! من حس می‌کنم کافه پیانو یکی از بهترین رمان هایی است که این سال‌ها خوانده ام. لحن گیرا و صمیمی کتاب، به علاوه فضای زنده و جذاب آن چیزی است که در هر کتابی پیدا نمی‌شود. لحنی آن‌قدر گیرا که وقتی کتاب را باز می‌کنید...
tagged: literature and novel

goodreads.com
Designed By Erfan Powered by Bayan