دولت‌خانه | مسعود پایمرد

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم


هرچه بادا، نباد!

زمان، در حال گذر است

امروز نشستم و کار بیهوده کردم. یعنی از صبح که چشمانم را باز کردم، خودم را به کاری که در مقطع  فعلی تقریبا هیچ ارزشی ندارد و قرار نیست انجام دادنش، مرا جلو ببرد یا انجام ندادنش عقبم بیندازد، مشغول کردم.

ولی راستش نمی‌دانم چرا! دلیلش را نمی‌دانم، توجیهی برای کاری که کرده‌ام ندارم. وقتی فکرش را می‌کنم، حسرت می‌خورم. حسرت این که چطور یک روز نازنین را دستی دستی کشته‌ام و اوقات گرابهایی را که می‌شد از آن، بهترین استفاده را کرد هدر داده‌ام.

یادم است صبح که از همین پنجره‌ی کنار دستم، بیرون را نگاه کردم، آفتاب در حال تابیدن بود و روشنایی روز، نوید فرصتی بی‌نظیر برای حرکت را می‌داد. من هم دوست داشتم حرکت کنم ولی نکردم؛ نشستم. نشستم و خودم را مشغول فعالیت بی‌ارزشی کردم و ذره ذره بالا آمدن آفتاب، قدرت نمایی‌اش در میانه‌ی آسمان، و سقوط سلطنتش را به نظاره نشستم.

و حالا شب شده. بی آن که من کاری کرده باشم، یا قدمی برداشته باشم. فرا رسیدن شب، همراه خود، برای من حسرت به ارمغان آورده است. حسرت قدمی که می‌شد بردارم، اما برنداشتم.

این البته حکایت جدیدی نیست. تا کنون بارها تکرار شده است. نه فقط برای من، که برای اغلب ما. شک ندارم که تک تک‌مان، روزهای زیادی را این چنین گذرانده‌ایم، هرچند هیچ کدامشان را به یاد نمی‌آوریم.

به یادشان نمی‌آوریم، چون از این لحظه‌ها، ارزش خلق نکرده‌ایم. انسان، لحظه‌های بی‌ارزش را زود فراموش خواهد کرد!

راستی چرا باید من، ده سال دیگر، امروز را، پانزدهم تیر را، به خاطر بیاورم؟ روزی که در آن قدمی برنداشته‌ام، ثمری نداشته‌ام؟

بارها پیش آمده، بنشینم و با خودم فکر کنم که راستی! من چرا هنوز فلان کتاب را نخوانده‌ام؟ یا فلان فیلم را ندیده‌ام؟ یا فلان کار را نکرده‌ام؟ و زود جوابش را یافته‌ام: فرصتش پیش نیامده است!

اما این حقیقت ندارد. این یک دروغ بزرگ است. دروغی که عادت کرده‌ام ماهی یا سالی چندبار به خورد خودم بدهم. از آن‌جا که دوست ندارم زیر بار عذاب وجدان کمر خم کنم، فوری خودم را گول زده‌ام و گفته‌ام: وقت نداشتم! در صورتی که خوب می‌دانم به اندازه‌ی کافی وقت داشته‌ام. فقط، خیلی وقت‌ها، مثل همین امروز، از صبح نشسته‌ام و به تمام شدن روزم چشم دوخته‌ام. 

این اتفاق، گاهی از بی‌هدف بودن ریشه می‌گیرد. گاهی انسان، هدفش را گم می‌کند و چون نمی‌داند در این زندگی عجیب و غریب و شلوغ، دقیقا دنبال چیست، می‌نشیند و وقت هدر می‌دهد تا شاید هاتفی از غیب برسد و به او بفهماند که: «بابا! هدفت اینه! پاشو برو دنبال زندگیت!»

ولی من اینطور نیستم. من هدفم را می‌شناسم. می‌دانم برای چه دارم زندگی می‌کنم. لااقل الان که دارم می‌نویسم هدفم را می‌شناسم. پس دلیل وقت‌کشی کردن‌های گاه و بیگاه من، این نیست. دلیلش چیز دیگری است. دلیلش یک جور رخوت و سستی است که مدت‌هاست در بند بند وجودم رخنه کرده است. چیزی که باعث شده نشستن و کاری نکردن را به برخاستن و تلاش کردن، ترجیح دهم. یک جور فلسفه‌ی «هرچه بادا باد» مزخرفی، مدت‌هاست درگیرم کرده است. 

می‌دانم این حال من، فقط معلول عوامل فردی نیست. دلیل اجتماعی هم دارد. حال من را، خیلی‌های دیگر هم دارند. شاید همین چند نفری که در این چندماه اخیر، خبر خودکشی کردنشان را شنیدم -و سنی هم نداشتند- درگیر همین حال و روز دیوانه کننده بوده‌اند. احتمالا روزهای طولانی را اینطور به بطالت گذرانده‌اند و بعد که دیده‌اند زندگی انگار متاع دندانگیری نیست و بیشتر به یک بازی خسته کننده می‌ماند، تصمیم گرفته‌اند بیشتر لفتش ندهند و زودتر خلاصش کنند.

ولی من، نمی‌خواهم اینطور ادامه دهم. من از زندگی خسته نشده‌ام. فقط این فلسفه‌ی «هرچه بادا باد» دارد حالم را به هم می‌زند. پس از همین لحظه بلند می‌شوم و بازی را به هم می‌ریزم و یک بار دیگر شروع می‌کنم. می‌خواهم بیش از پیش، خودم را مجبور کنم به کار کردن و جلو رفتن. امروز برای من، تلنگر خوبی بود تا بدانم آب رفته به جوی باز نخواهد گشت و از نشستن و سستی کردن، رضایتی حاصل نخواهد شد.

پی‌نوشت: هدفم از نوشتن این خطوط، شعار دادن نبود. خواستم احساسم در این لحظه را ضبط کنم تا بعدا ملاک خوبی برای داوری در مورد مسیری که طی کرده‌ام، داشته باشم. اگر تا اینجا آمده‌اید و سرتان درد آمده، عذرخواهم.

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به این خانه‌ی محقر خوش آمدید. در این‌جا یادداشت‌ها، دغدغه ها و تجربه های نگارنده را خواهید یافت.
بهانه ی ساختن این خانه، دوست عزیزی است که مرا، انسانی که مدت‌ها از نثر فاصله گرفته بود را، هم به نوشتن معتاد کرده است. در این‌جا به هرگوشه‌ای سرک خواهم کشید و از هر چیزی خواهم نوشت. بدیهی است منبع و ماخذ کلیه‌ی یادداشت‌های فاقد منبع، ذهن نویسنده است.
امید است آن‌چه نوشته ام و خواهید خواند، مقبول افتد...
کتاب‌های من

آخرین کتاب‌هایی که خوانده‌ام

حسن و دل
really liked it
در نوع خود کتاب جالبی است. داستانی عرفانی است که به طریق تمثیل ماجرای عشق "دل" پسر پادشاه یونان، "عقل"، را که در "قلعه ی بدن" حکومت می کند به "حُسن" دختر پادشاه مشرق، "عشق"، که در شهر "دیدار" ساکن است روایت می کند. دل در حقیقت طالب آب ح...
tagged: literature
منجنیق
really liked it
حسین صفا، در این کتاب تصویر جدیدی از غزل فارسی را ارائه می کند. تصویری که در عین شباهت هایش به تصویری که از غزل کلاسیک مشهور در ذهن مان داریم دارای تفاوت هایی نیز هست. تفاوت هایی آن چنان عمیق که گاه حتی شاید مجبورمان کند نام غزل بر اشعار...
tagged: literature and poet
صد سال تنهایی
it was amazing
صدسال تنهایی را نخوانده‌ام، با آن زندگی کرده‌ام. کتاب بی‌نظیری است. با قلمی شیوا و روان و توصیفاتی بدیع و حیرت انگیز. با سبکی منحصر به فرد -رئالیسم جادویی- و جاسازی عناصر خیالی و غیر واقعی در بافت دنیایی واقعی، آن هم چنان ممزوج به یکدیگر...
tagged: literature and novel
ناصر ارمنی
really liked it
در میان داستان ها، "زمزم" را بیش از بقیه دوست داشتم. اغلب پایان بندی ها را پسندیدم. هرچند با برخی از آنها ارتباط برقرار نکردم. در مجموع، به گمانم امیرخانی در نوشتن داستان بلند، توانمندتر از داستان کوتاه است.
tagged: literature and short-story
کافه پیانو
it was amazing
هرکس هرچه می‌خواهد بگوید! من حس می‌کنم کافه پیانو یکی از بهترین رمان هایی است که این سال‌ها خوانده ام. لحن گیرا و صمیمی کتاب، به علاوه فضای زنده و جذاب آن چیزی است که در هر کتابی پیدا نمی‌شود. لحنی آن‌قدر گیرا که وقتی کتاب را باز می‌کنید...
tagged: literature and novel

goodreads.com
Designed By Erfan Powered by Bayan