شنبه ۲۷ مهر ۹۸
پرسید: «بیست و چهارسالگی چه شکلی است؟»
گفتم: «نمیدانم، خوب است!»
گفتم نمیدانم ولی بعد که تنها شدم به سوالش فکر کردم. و بعد عمیقتر فکر کردم. و باز عمیقتر فکر کردم. به نظرم رسید بیست و چهارسالگی زیباست؛ اما به همان میزان که زیباست، زشت است.
به گمانم زیباست، چون نشان از ابتدای یک راه پر پیچ و خم دارد. راهی که هرچند در ابتدای آن ایستادهای اما پشت سرت به اندازهی همین بیست و اندی سال تجربه اندوختهای. (و اگر نه به اندازهی تمام این بیست و اندی سال، لااقل از وقتی عقلت رسیده - مثلا از چهارده پانزده سالگی- چیزهایی آموخته و اندوختهای که اگر همان هم به کارت بیاید باید بابتش بسیار خرسند باشی)
اما بیست و چهارسالگی، به همان میزان که زیباست، زشت است. هرچند زشت شاید تعبیر زیبایی نباشد. زشت نیست، ولی بد است. بد است زیرا هشدار میدهد که خوشبینانه اگر نگاه کنی قریب یک چهارم راه را رفتهای و همینطور که این یک قسمتش به چشم برهمزدنی گذشت، آن سه قسمت دیگر هم مانند برق میگذرد و میرسی به پایان راه. و وقتی به پایان این راه رسیدی، دیگر بازگشتی وجود ندارد. دیگر قرار نیست بازگردی و زندگی کنی، قرار نیست بازگردی و یاد بگیری، قرار نیست بازگردی و آدم دیگری باشی...
و اینجا، جایی است که تردید گریبانت را میگیرد و گوشهی دیوار اسیرت میکند و در حالی که با خشم توی چشمهایت که از ترس دو دو میزنند زل زده است، میپرسد:«راستی چطور زندگی کردهای؟ آنطور که دلت خواسته، یا آنگونه که دیگران خواستهاند؟ در این سالها، آیا به راستی زندگی کردهای یا "تنها" زیستهای؟ و اگر زیستهای آیا میدانی که زیستهای یا به اشتباه زیستن را زندگی معنا کردهای؟ آیا آنچه باید را از این زندگی آموختهای یا هر روز، بار این آموختن را به روز دیگر حواله کردهای و این حواله را چنان به تاخیر انداختهای تا در نهایت، موعد زندگی به سر آمده است؟ آیا آنکه خواستهای بودهای یا با حسرت دگرگون شدن به مقصد رسیدهای؟»
ولی من فکر میکنم این بیست و چهارسال را آنطور که باید زندگی نکردهام. گویی زندگی را لمس نکردهام. آنچه دوست داشتهام را نیاموختهام، بسیار کتاب هست که نخواندهام، فیلمهای زیادی مانده که ندیدهام، مکانهای بسیاری که نرفتهام و طعمهای بسیاری که نچشیدهام...
دوست ندارم بیست و چهارسال دیگر، وقتی بازمیگردم و به این صفحات رفته نگاه میکنم، باز کسی باشم که به او افتخار نمیکنم. یا هنوز همین کتابهای امروز را نخوانده باشم، یا همین فیلمها را ندیده باشم، یا همین آموختنیها را نیاموخته باشم، یا...
دوست دارم امسال، در دفتر زندگیام، «تولدی دیگر» باشد...
پینوشت 1: این متن را اوایل آبان ماه نوشتهام ولی تاریخ روز تولدم را زدهام. 27م مهرماه. مدت زیادی بود میخواستم این چیزها را بنویسم، ولی هربار پشت گوش انداختم. امید که یاد بگیرم زندگی، وبلاگ نیست که هر وقت خواستم تاریخش را به عقب برگردانم...
پینوشت 2: تولدم روز اربعین بود. این را به فال نیک میگیرم و دعا میکنم برکت وجود حضرت اباعبدالله، جاری در لحظه لحظه زندگیام باشد.