يكشنبه ۲۷ مهر ۹۹
شد 25 سال؛ بی کم و کاست. حالا بدون تعارف ربع قرن زندگی کردهام! زمان کمی نیست برای تجربه کردن و بزرگ شدن. زیاد هم هست.
اگر درخت زاده میشدم، همینک درخت تناوری بودم. با شاخههایی بلند و سایهای وسیع. درختی که شاید سایبانی میشد برای پیادهای، یا غذایی میداد به گرسنهای.
ولی تقدیر چنین بود که به قامت، انسان زاده شوم. روی دو پا بایستم و به زینت اندیشه مفتخر گردم.
بیست و پنج سال، زمان خوبی است برای دیدن، شنیدن، لمس کردن و دریافتن؛ و فرصتی کافی برای بار گرفتن و رسیدن.
هرچند در آستانهی ورود به بیست و ششمین سال، احساس میکنم هنوز به آن اندازه که باید، بار نگرفتهام، و به آن اندازه که نیاز است ندیدهام، نشنیدهام و درنیافتهام، ولی تجربههای تازهای کسب کردهام، در مسیری جدید گام نهادهام و قدمهای کوچکی برداشتهام که استمرار در آنها، نویدبخش دستاوردهای شیرین است.
به یاد دارم استاد گرانقدری میگفت: «تا سی سالگی زمان بار گرفتن است، و پس از آن، زمان ثمر دادن. بکوشید تا فرصت باقی است بار بگیرید که در ادامه، بیثمر نمانید.»
از همین روست که به آنچه اکنون دارم قانع نیستم و میکوشم بیشتر بار بگیرم، تا مبادا فردا در بیثمری گرفتار شوم.
با این همه، پذیرفتهام که زندگی برای هیچیک از ما، فرش قرمز پهن نکرده است. این ماییم که میهمان ناخواندهی این سفرهی هزار رنگ و این خانهی هزار مهمان شدهایم و ناچاریم با قواعدی که خود برایمان تعیین میکند، بازی کنیم. عمری محدود داریم و بضاعتی اندک، و باید با همین بسازیم.
معلوم نیست فردا که بیاید، زندگی چه گرفتاری جدیدی برای ما دست و پا کند و کدام نیرنگ تازه را از آستین بیرون بکشد.
کسی نمیداند من چندسال دیگر زندگی میکنم، خودم نیز. شاید نقطهی پایان دور باشد، شاید نزدیک. ولی به گمانم بهتر آن است که تا زندهایم، بکوشیم بیدستاورد، از این جهان کوچ نکنیم.
به قول معروف:
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...
پینوشت 1: شعر پایانی، به گمانم از ژالهی اصفهانی است.
پینوشت 2: پارسال تولدم مصادف با روز اربعین بود. امسال شده مقارن با یکم ربیعالاول. انشاالله به برکت ماه ربیع، ایام این سال، سراسر بهاری باشد.