دولت‌خانه | مسعود پایمرد

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم


این خانه

خانه

روزی که این خانه را راه انداختم، هدفم نوشتن بود. نه برای این که کسی بخواند، نه برای این که چیزهایی که نوشته‌ام را عرضه کنم، نه برای این که هواداری پیدا کنم یا مخاطب ثابتی داشته باشم. (البته که همه‌ی این‌ها، برای کسی که به نوشتن علاقه دارد یک مزیت است و صدالبته موجب خوشحالی و شعف. ولی مقصود من این‌ها نبود.) من این وبلاگ را تنها برای این راه انداختم که خودم را مجاب کنم بیشتر بنویسم و آن‌چه نوشته‌ام را جایی ثبت کنم تا بعدها بهتر بتوانم سیر تغییر و تحول اندیشه‌ام را به تماشا بنشینم.

دوست دارم سالیان دیگر، وقتی به این صفحات و خطوط نگاه می‌کنم، ببینم از کدام نقطه به کدام نقطه رسیده‌ام؟ از کجا به سمت کجا حرکت کرده‌ام؟ برای رسیدن به جایی که آن روز هستم از چند کوجه گذشته‌ام و در چند منزل توقف داشته‌ام؟

این، شاید بزرگ‌ترین هدیه‌ای است که می‌توانم از امروز، برای فردای خودم بفرستم. (منظورم البته هدیه‌ی دنیوی و مادی است. اعمال نیک و کارهای خیر جای خود را دارد.)

همین فکر را هم البته مدیون یک دوست‌ام. همان طور که پیش‌تر، در اولین نوشته‌ی این خانه، گفته‌ام. دوستی که اگر اصرار و تشویق‌های او نبود، شاید هرگز به این کار تن نمی‌دادم.

این‌ها را گفتم که بدانید هدفم از راه انداختن این خانه، نوشتن است. نوشتن برای خودم. روزهای اول خودم را مجاب کرده بودم هرماه، چند نوشته‌ی جدید داشته باشم. بعدتر به ماهی یک نوشته هم رضایت دادم. این روزها اما درگیر کار مهم‌تری شده‌ام. کاری که نه تنها فرصت نوشتن را از من گرفته، که مدت زیادی است قلمم سمت شعر گفتن هم نمی‌رود. نه که نخواهم؛ مدت‌هاست نتوانسته‌ام شعر جدیدی بنویسم.

مطالب بسیاری برای نوشتن دارم و احساسات بسیاری برای سرودن. منتظرم بار سنگینی که بر دوش دارم را زمین بگذارم و باز شروع کنم. دلم لک زده است برای نوشتن و با کلمات بازی کردن.

این‌ها را نوشتم که بگویم: زنده‌ام! (هرچند به قول دوستم زنده و مرده‌مان برای اغلب آدم‌ها اهمیتی ندارد!) اما به هرحال زنده‌ام و برمی‌گردم. 

امشب، در میان وب‌گردی شبانه، دلم ناگاه هوس نوشتن کرد. آمدم بنویسم تا هم آرام شوم و هم به بهانه‌ی نوشتن بگویم: عیدتان مبارک، سال خوبی داشته باشید!

همین!

پ.ن: اگر در این مدت امری بود، می‌توانید به صفحه اینستاگرامم، دایرکت بفرستید. تا حد امکان پاسخگو خواهم بود.


روایت یک سقوط

سقوط

دیروز موفق شدم فیلمی را که مدت‌ها در صدد تماشایش بودم، ببینم. «سقوط» (Downfall)، فیلمی در ژانر درام جنگی، ساخته‌ی الیور هرشبیگل است که به روایت دوازده روز آخر زندگی آدولف هیتلر می‌پردازد. این، اولین فیلمی است که هیتلر را از زبان آلمانی‌ها روایت می‌کند و به گمانم از این جهت، فیلمی منحصر به فرد محسوب می‌شود.

در این نوشتار، قصد ندارم به روایت داستان فیلم یا نقد شخصیت هیتلر یا صحبت در خصوص جنگ جهانی دوم بپردازم. تنها می‌خواهم این فیلم جذاب را از چند جنبه بررسی کنم و در نهایت توصیه کنم که اگر به تاریخ و ژانر درام جنگی علاقمندید، حتما به تماشایش بنشینید!

داستان فیلم، بر اساس چندکتاب نوشته شده است که مهم‌ترین آن‌ها، کتاب پناهگاه هیتلر، نوشته‌ی ترادول یونگه، منشی شخصی آدولف هیتلر، پیشوای آلمان نازی است. به نظر می‌رسد در فیلم هم، شخصیت یونگه محور روایت قرار داده شده است. با این وجود کارگردان، زیرکارنه و بدون از دست دادن نقطه‌ی تمرکزش، قدم فراتر از او می‌گذارد و به قسمت‌های دیگری نیز سرک می‌کشد.

در این میان، بهترین و شاخص‌ترین ویژگی فیلم را، به گمانم باید گذر از تیپ‌ها و خلق شخصیت دانست. مهم‌ترین شخصیت فیلم، بی هیچ تردیدی، خود هیتلر است. رهبری که بارها و بارها در میان کتاب‌ها از او یاد شده و در فیلم‌‌های مختلفی به تصویر کشیده شده است. با این وجود، کمتر فیلم و داستانی را می‌توان یافت که هیتلر در آن‌ها به تیپ محدود نشده و صاحب شخصیت باشد. اغلب فیلم‌ها و داستان‌هایی که به این سوژه پرداخته‌اند، او را شخصیتی خون‌ریز، بی‌رحم و عاری از هرگونه عواطف انسانی تصویر کرده‌اند. با این حال، در این فیلم، ما شاهد جلوه‌های توامان مهربانی، خشم، جنون، غم، ناامیدی و گریه هستیم. چیزهایی که در مجموع، یک انسان را می‌سازند و به او خاصیتی چند بعدی می‌دهند. این‌گونه است که داستان فیلم، قابل درک‌تر، ملموس‌تر و صادقانه‌تر به نظر می‌رسد.


بیست و چهارسالگی

بیست و چهارسالگی

پرسید: «بیست و چهارسالگی چه شکلی است؟»

گفتم: «نمی‌دانم، خوب است!»

گفتم نمی‌دانم ولی بعد که تنها شدم به سوالش فکر کردم. و بعد عمیق‌تر فکر کردم. و باز عمیق‌تر فکر کردم. به نظرم رسید بیست و چهارسالگی زیباست؛ اما به همان میزان که زیباست، زشت است.

به گمانم زیباست، چون نشان از ابتدای یک راه پر پیچ و خم دارد. راهی که هرچند در ابتدای آن ایستاده‌ای اما پشت سرت به اندازه‌ی همین بیست و اندی سال تجربه اندوخته‌ای. (و اگر نه به اندازه‌ی تمام این بیست و اندی سال، لااقل از وقتی عقلت رسیده - مثلا از چهارده پانزده سالگی- چیزهایی آموخته و اندوخته‌ای که اگر همان هم به کارت بیاید باید بابتش بسیار خرسند باشی)

اما بیست و چهارسالگی، به همان میزان که زیباست، زشت است. هرچند زشت شاید تعبیر زیبایی نباشد. زشت نیست، ولی بد است. بد است زیرا هشدار می‌دهد که خوش‌بینانه اگر نگاه کنی قریب یک چهارم راه را رفته‌ای و همین‌طور که این یک قسمتش به چشم برهم‌زدنی گذشت، آن سه قسمت دیگر هم مانند برق می‌گذرد و می‌رسی به پایان راه. و وقتی به پایان این راه رسیدی، دیگر بازگشتی وجود ندارد. دیگر قرار نیست بازگردی و زندگی کنی، قرار نیست بازگردی و یاد بگیری، قرار نیست بازگردی و آدم دیگری باشی...

و اینجا، جایی است که تردید گریبانت را می‌گیرد و گوشه‌ی دیوار اسیرت می‌کند و در حالی که با خشم توی چشم‌هایت که از ترس دو دو می‌زنند زل زده است، می‌پرسد:«راستی چطور زندگی کرده‌ای؟ آن‌طور که دلت خواسته، یا آن‌گونه که دیگران خواسته‌اند؟ در این سال‌ها، آیا به راستی زندگی کرده‌ای یا "تنها" زیسته‌ای؟ و اگر زیسته‌ای آیا می‌دانی که زیسته‌ای یا به اشتباه زیستن را زندگی معنا کرده‌ای؟ آیا آن‌چه باید را از این زندگی آموخته‌ای یا هر روز، بار این آموختن را به روز دیگر حواله کرده‌ای و این حواله را چنان به تاخیر انداخته‌ای تا در نهایت، موعد زندگی به سر آمده است؟ آیا آن‌که خواسته‌ای بوده‌ای یا با حسرت دگرگون شدن به مقصد رسیده‌ای؟»

ولی من فکر می‌کنم این بیست و چهارسال را آن‌طور که باید زندگی نکرده‌ام. گویی زندگی را لمس نکرده‌ام. آن‌چه دوست داشته‌ام را نیاموخته‌ام، بسیار کتاب هست که نخوانده‌ام، فیلم‌های زیادی مانده که ندیده‌ام، مکان‌های بسیاری که نرفته‌ام و طعم‌های بسیاری که نچشیده‌ام...

دوست ندارم بیست و چهارسال دیگر، وقتی بازمی‌گردم و به این صفحات رفته نگاه می‌کنم، باز کسی باشم که به او افتخار نمی‌کنم. یا هنوز همین کتاب‌های امروز را نخوانده باشم، یا همین فیلم‌ها را ندیده باشم، یا همین آموختنی‌ها را نیاموخته باشم، یا...

دوست دارم امسال، در دفتر زندگی‌ام، «تولدی دیگر» باشد...

پی‌نوشت 1: این متن را اوایل آبان ماه نوشته‌ام ولی تاریخ روز تولدم را زده‌ام. 27م مهرماه. مدت زیادی بود می‌خواستم این چیزها را بنویسم، ولی هربار پشت گوش انداختم. امید که یاد بگیرم زندگی، وبلاگ نیست که هر وقت خواستم تاریخش را به عقب برگردانم...

پی‌نوشت 2: تولدم روز اربعین بود. این را به فال نیک می‌گیرم و دعا می‌کنم برکت وجود حضرت اباعبدالله، جاری در لحظه لحظه زندگی‌ام باشد.


یک قطره آفتابگردان!

پوستر آفتابگردانها

تابستان سال قبل بود که شروع شد و بعد هم به چشم بر هم زدنی، یک سال گذشت و تمام! ولی در طول این یک سال، چیزهای زیادی یادم داد: این که دنیا بزرگ‌تر از چیزی است که تا آن زمان فکر کرده‌ام، این که ادبیات وسیع‌تر از چیزی است که تا آن موقع پنداشته‌ام، این که در میان دیگران که هستم و می‌خواهم که باشم.

روزی که تمام شد، با خودم فکر کردم چه چیزی عایدم شده؟ و خوب که فکر کردم دیدم خودم را بهتر شناخته‌ام، و دنیایم را. دیدم دوستان خوبی یافته‌ام و راهم روشن‌تر شده و هموارتر، و ولعم به خواندن و نوشتن و دانستن بیشتر از پیش شده است.

و اگر این تمام چیزی باشد که آفتابگردانها به من داده، به گمانم کافی است.


سرخ‌پوست: یک پله بالاتر

فیلم سرخ پوست

سرخ‌پوست، آخرین ساخته‌ی «نیما جاویدی» است. فیلمی که به عقیده‌ی من نه تنها با فاصله‌ی بسیار زیاد، از ساخته‌های پیشین کارگردان بهتر است، بلکه یک پله نیز، بالاتر از سایر فیلم‌های جشنواره‌ی امسال می‌ایستد.

نامزدی در هفت رشته‌ی سی‌وهفتمین جشنواره‌ی فیلم فجر و دریافت سیمرغ بلورین جایزه‌ی ویژه‌ی هیئت داوران، شاهدی بر این مدعاست.

داستان فیلم، زندانی قدیمی در اواخر دهه‌‌ی چهل شمسی را تصویر می‌کند که قرار است تخریب شود و رئیس آن نعمت جاهد (با بازی نوید محمدزاده) نیز با ترفیع درجه، مسئولیت بالاتری بگیرد. در این میان گم‌شدن یکی از زندانیان (احمد سرخ‌پوست)، حین انتقال آن‌ها به زندان جدید، چالش اصلی فیلم را می‌سازد و داستان، حول این موضوع شکل می‌گیرد.

به گمان من بزرگ‌ترین نقطه‌ی قوت فیلم، داشتن یک فیلمنامه‌ی خوب و پخته است. فیلمنامه‌ای که خوب داستان می‌گوید، خوب شخصیت خلق می‌کند و خوب به گره افکنی و گره‌گشایی می‌پردازد. اگر درباره‌ی فیلم «شبی که ماه کامل شد» معتقد بودم ضعف فیلم‌نامه کار را خراب کرده، اینجا به عکس معتقدم قوت فیلم‌نامه است که باعث شکل‌گیری یک فیلم خوب شده.


روزگار فارسی در هند

 

در صورت تمایل به شنیدن پادکست این یادداشت، اینجا کلیک کنید.

اگر به همین دویست و اندی سال قبل برگردیم، خواهیم دید که مردم پهنه‌ی وسیعی از آسیا، فارسی را به عنوان زبان اصلی یا زبان دوم‌شان برگزیده بودند و نه تنها در فلات ایران، که در نقاط همسایه‌ی آن نیز کمتر کسی بود که با این زبان شیرین آشنا نباشد.

این زبان، آن‌قدر پرنفوذ بود که از حکومت ترکان عثمانی در غرب، تا کورگانیان در هند و از کاشغر –که امروزه جزئی از چین است- در شمال تا جزیره‌ی بحرین در جنوب کمتر کسی پیدا می‌شد که به آن مسلط نباشد.

بی‌گمان زبان، اصلی‌ترین و مهم‌ترین ابزار انتقال یک فرهنگ است و وجود زبان مشترک میان مردم پهنه‌ای چنین وسیع به معنی وجود یک فرهنگ مشترک در میان تمام آنان نیز هست. فرهنگی که امروز نیز می‌توان رگه‌هایی از آن را در سرتاسر این نقاط یافت: چه در نوروز، که آیین سنتی و عید باستانی ماست و چه در لباس و پوشش، یا حتی معماری.

بدیهی است که چنین هم‌زبانی و هم‌فرهنگی‌ای ابدا به مذاق استعمارگرانی که دوست دارند دنیا را در دست بگیرند و تمام آن را یک‌جا ببلعند خوش نیاید. پس با هدف پراکنده ساختن این اتفاق، آن روز که حکومت‌های لایق و مقتدر جای خود را به جانشینان بی‌لیاقت و ضعیف‌شان دادند، دست تعدی به سوی این سرزمین پهناور گشودند و آن را پاره پاره نموده و آن پاره‌ها را از یکدیگر دور کردند.

در خطوط باقی مانده‌ی این نوشتار، تنها درباره‌ی یکی از این دست‌های استعماری بحث خواهم کرد که زبان رسمی و اداری هندوستان را با زور و اجبار از فارسی به انگلیسی تغییر داد.

پیشینه‌ی آشنایی مردم هند با زبان فارسی، به سده‌ی سوم هجری بازمی‌گردد. چندی بعد، پس از حمله‌ی سلطان محمود به هند، در اوایل سده‌ی پنجم، این زبان در شبه قاره گسترش بیشتری یافت. از دیگر سو، حضور سوفیان فارسی زبانی همچون هجویری، خواجه معین‌الدین چشتی و سیداشرف جهانگیر سمنانی، در افزایش علاقه مردم آن دیار به اسلام و زبان فارسی بسیار موثر بود. در طی این مدت، شکل‌گیری حکومت‌های فارسی زبان در شبهه قاره‌ی هند باعث شد تا این زبان به عنوان زبان رسمی، اداری و درباری در کانون توجه قرار گیرد.

علاقه‌ی پادشاهان فارسی‌زبان هند به فرهنگ و ادب فارسی موجب گردید خیل عظیمی از هنرمندان، ادیبان، علماء و دانشمندان پیرامون آنان گرد آیند و به زودی آن دیار به مهد دیگری برای گسترش زبان فارسی و فرهنگ ایرانی بدل گشت و موجب شکوفایی و ارتقای این زبان و پیدایش آثاری خیره کننده و بی‌نظیر گردید.

مقبره شهبانو ممتاز محل و شاه جهان

بزرگ‌ترین و مقتدرترین این پادشاهان، گورکانیان هند بودند.حکومتی که توسط ظهیرالدین محمد بابر، از نوادگان تیمور لنگ بنیان نهاده شد و فرزندانش به تدریج تمامی شبهه قاره را تحت فرمان خویش گرفتند. این سلسله که زمانی، در سده هفدهم میلادی و در عصر حکومت شاه جهان و فرزندش اورنگ‌زیب عالمگیر بزرگ‌ترین و ثروتمندترین امپراتوری جهان بود به تدریج ضعیف‌تر شد تا در نهایت در سال 1875 توسط کمپانی هند شرقی بریتانیا از میان رفت.

این نوشتار قصد دارد به طور ویژه به نقش کمپانی هند شرقی بریتانیا در زوال کورگانیان هند و فراموشی زبان فارسی در شبهه قاره بپردازد.


نقدی بر فیلم شبی که ماه کامل شد

پوستر فیلم

مدت زیادی سینما نرفته بودم. آخرین بارش اگر اشتباه نکنم پارسال بود که برای دیدن فیلم «فِراری» رفتیم. دلیل این سینما نرفتن هم فقط یک چیز بود: نداشتن یک دوست همراه که حال و حوصله‌ی فیلم دیدن داشته باشد! این بود که تا یکی از دوستان صمیمی‌ام پیشنهاد دیدن «شبی که ماه کامل شد» را داد، بدون تعلل پذیرفتم.

فیلم درخشانی که در سی‌وهفتمین جشنواره فیلم فجر تعداد زیادی از جوایز را درو کرد و غیر از آن در شش بخش دیگر هم نامزد دریافت جایزه شد. در مجموع با فیلم خوبی طرفیم. یک ملودرام تراژیک و اکشن که روایتگر عشق سوزناکی است بین فائزه و عبدالحمید (برادر بزرگ‌تر عبدالمالک ریگی). عشقی که دست آخر هم البته سرنوشت عجیبی پیدا می کند.

کارگردان فیلم نرگس آبیار است که به گمانم غالبا او را با فیلم دومش، «شیار 143» می شناسیم. کارگردانی که سبک خودش را دارد و نشان داده کارش روز به روز بهتر می‌شود.

فیلم همچنین، سرشار از بازی‌های درخشان است. چه «هوتن شکیبا» و «الناز شاکردوست» که در این فیلم متفاوت‌تر از همیشه ظاهر شده‌اند و چه «فرشته صدرعرفایی» که نقش یک مادر را تمام و کمال ایفا می‌کند.

در طراحی صحنه و لباس و جلوه‌های ویژه میدانی نیز فیلم از استانداردهای سینمای ایران بالاتر است و این ترکیب به خلق صحنه‌هایی منجر می‌شود که مخاطب نمونه‌اش را کمتر دیده است.

با وجود تمام این محاسن، اما فیلم دو نقطه ضعف و نقص بزرگ دارد:

بزرگ‌ترین نقصش فیلمنامه است. فیلمنامه‌ای که در ابتدا تصویر عشقی آبکی را نشان می‌دهد بی آن که به مخاطبش نشان دهد چه شد که چنین عشق سوزناکی از یک نظربازی ساده شکل گرفت. و فیلمنامه‌ای که بعدا هم روند تغییر و تکامل شخصیت‌ها را نادیده می‌گیرد و مخاطب اصلا نمی‌فهمد چطور شد که عبدالحمید شاعر عاشق‌پیشه ابتدای داستان به تروریستی خون‌ریز و وحشی تبدیل شد که حتی به عشق خودش نیز رحم نکرد.

بماند که تصویری که از عبدالمالک ریگی ارائه می‌کند بیش از آن که به تصویر سرکرده یکی از وحشی‌ترین گروهک‌های تروریستی شباهت داشته باشد به تصویر یک فیلسوف و عارف شباهت دارد و همین تا حد زیادی ذهن مخاطب را با چالش پذیرفتن او به عنوان آنتاگونیست داستان مواجه می‌کند.

نقص دیگر فیلم را هم می‌توان انتخاب‌های کارگردان دانست. علی‌رغم تمام تعریف‌هایی که از نرگس آبیار در ابتدای همین نوشتار کردم اما معتقدم او می‌توانست انتخاب‌های بهتری در بخش‌هایی از فیلم داشته باشد. مثل انتخاب دوربین ثابت به جای دوربین روی دست در فضاهای بسته، حذف بعضی قسمت‌ها که در روند داستان دخالت چندانی ندارند یا حتی پایان بندی فیلم. (که معتدم می‌توانست خیلی قوی‌تر و بهتر باشد و البته گناهش مشترکا به گردن کارگردان و فیلمنامه است!)

با این همه، با فیلم خوبی طرفیم که مخاطب را با خودش همراه می‌کند و ارزش دیدن دارد. امیدوارم به تماشایش بنشینید و از دیدنش لذت ببرید.

پ.ن: موزیک ویدیوی محسن چاووشی برای این فیلم هم از آن اتفاق‌های خوب دنیای موسیقی بود که باعث شد چاووشی یکی از بهترین کارهایش را ارائه کند. یک شعر معرکه، یک اجرای پخته و یک تنظیم بی‌نظیر. بشنوید و بهرهور شوید!


صدسال تنهایی

صدسال تنهایی

صدسال تنهایی را نخوانده‌ام، با آن زندگی کرده‌ام. کتاب بی‌نظیری است. با قلمی شیوا و روان و توصیفاتی بدیع و حیرت انگیز. با سبکی منحصر به فرد -رئالیسم جادویی- و جاسازی عناصر خیالی و غیر واقعی در بافت دنیایی واقعی، آن هم چنان ممزوج به یکدیگر که نمی‌توان هیچ را باور نکرد.

مارکز در این کتاب، داستان شش نسل از خانواده بوئندیا را روایت می‌کند. خانواده‌ای که علی رغم همه‌ی تفاوت‌ها در یک چیز با یکدیگر مشترک‌اند: تنهایی! تنهایی‌ای که اولین آن‌ها تا آخرین‌شان را در برگرفته و می‌بلعد و دست آخر از آن‌ها هیچ چیز برجا نمی‌گذارد.

داستان، سرشار است از کنایه‌های غیرمستقیم به دنیای امروز ما و به هرآن‌چه ما را زنده نگه داشته و یا به جان یکدیگر انداخته است. این، روایت ماست. ما که در امپراتوری پدران خویش، به دنیا می‌آییم، بزرگ می‌شویم و بعد امپراتوری‌هایمان را روی ویرانه‌های برجای مانده از پیشینیان خود بنا می‌کنیم و آن‌گاه که عصرمان به سر رسید، رخت برمی‌بندیم تا به فرزندانمان اجازه دهیم امپراتوری‌های خود را بی هیچ مزاحمت برپا کنند و مدتی سالار خود باشند و بعد این تراژدی را تا ابد ادامه دهند. و در نهایت نیز، همه محکوم به شکست ایم.

آغاز و پایان داستان، هر دو به شدت هنرمندانه است. اما آن‌چه بیش از این دو بر دل می‌نشیند و خواندن کتاب را جذاب‌تر می‌کند، شیوه منحصر به فرد مارکز در قصه‌گویی است. او داستانش را روایت می‌کند: انگار در یک قهوه خانه نشسته‌اید و به داستانی از سالیان دور گوش می‌دهید. با همان رنگ و بو و جذابیت و سرزندگی.

خواندن این کتاب را به همه‌ی آن‌ها که شیفته‌ی ادبیات هستند توصیه می‌کنم. به شرط آن که اهل خواندن رمان، به ویژه رمان‌های کلاسیک باشند. این کتاب، به درد کسانی که با مطالعه داستان‌های آبکی، ذائقه خود را مسموم کرده‌اند، نمی‌خورد.

در نهایت دوست دارم شما را مهمان قسمتی از توصیف‌های شاهکار او کنم یکی از جملات قصارش را تقدیم‌تان کنم و این یادداشت را به پایان برسانم:

«کسانی که جلو همه ایستاده بودند قبلا از امواج گلوله ها بر زمین افتاده بودند. کسانی که هنوز زنده بودند به جای آنکه خود را به زمین بیندازند، سعی داشتند به میدان کوچک برگردند.

وحشت مانند دم اژدها می جنبید و آن ها را همچون موجی متراکم، به سمت یک موج متراکم دیگر می راند که از انتهای دیگر خیابان، با جنبش دم اژدها، به آنجا سرازیر شده بود.

در آنجا هم مسلسل ها بلاانقطاع شلیک می کردند. محاصره شده بودند. در گردبادی عظیم به دور خود می چرخیدند، گردبادی که رفته رفته قطر خود را از دست میداد، چون حاشیه اش درست مثل پوست پیاز، با قیچی های سیری ناپذیر و یکنواخت مسلسل ها چیده می شد.

بچه چشمش به زنی افتاد که در محوطه ای که به طور معجزه آسا از آن حمله در امان مانده بود، زانو زده بود و بازوان خود را صلیب وار بالا گرفته بود.

خوزه آرکادیوی دوم در لحظه ای که با چهره ی خون آلود به زمین افتاد و بچه را در آنجا به زمین گذاشت و قبل از آن که آن هنگ عظیم، محوطه ی باز و زن زانو زده زیر نور آسمان خشکسالی کشیده را در خود بگیرد، در آن دنیای قحبه صفتی که اوسولا ایگواران آن همه حیوانات کوچولوی آب نباتی فروخته بود، به زانو درآمد.»

اما دلنشین‌ترین جمله‌ی تمام کتاب این بود که:

«روزی که قرار بشود بشری در کوپه درجه یک سفر کند و ادبیات در واگن کالا، دخل دنیا آمده است.»

راست می‌گوید؛ به نظر من هم همین‌طور است.


مشاهیر بی‌شهرت

چند روز پیش، وقتی در کلاس «تفکر و سبک زندگی» هشتمی‌ها، به بخشی از درس رسیدیم که نام برخی از دانشمندان و شخصیت‌های برجسته را به عنوان نمونه‌هایی از انسان‌های دارای اعتماد به نفس ذکر کرده بود، به ذهنم رسید از دانش‌آموزانم درباره آن‌ها توضیح بخواهم.  نام‌ها چندان غریبه نبود: ابن سینا، امام خمینی، شهید دکتر چمران، شهید حسن طهرانی‌مقدم و...

اما پاسخی که دریافت کردم، بسیار دور از انتظار و ناامید کننده بود: جز یکی دو شخصیت که یکی دو دانش‌آموز درمورد آن‌ها اطلاعات مختصری داشتند – که آن هم نهایتا به یکی دو خط محدود می‌شد- سایرین چیزی نمی‌دانستند. نه ابن سینا را می‌شناختند، نه با شخصیت امام خمینی آشنایی داشتند و نه از چمران چیزی شنیده بودند.

ابن سینا

از سر کنجکاوری، همین کار را در کلاس تفکرم در مدرسه‌ی دیگری هم انجام دادم. و این بار نیز، همان نتیجه‌ی پیشین تکرار شد. یا کسی چیزی نمی‌دانست یا آن‌ها که می‌دانستند اطلاعات‌شان محدود به مطالب بسیار کلی بود؛ مثل این که فلانی گویا پزشک بوده یا بهمانی به گمانم فرمانده‌ی جنگ.

این یعنی شخصیت‌هایی که روزی بزرگ‌ترین خدمات را به ما کرده‌اند حالا غریبانه در پستوی تاریخ فراموش شده‌اند و در بهترین حالت، جز نام‌شان چیزی از آن‌ها در خاطر فرزندانمان باقی نمانده است.

راستی، چرا بچه‌های ما مفاخر خود را نمی‌شناسند؟ چه کسی مسئول این شناساندن بوده که وظیفه‌ی خود را به خوبی انجام نداده است؟ و امروز که آن‌ها ناشناس مانده‌اند، چه کسی آمده و جای آن‌ها را گرفته است؟ و حالا اگر مثلا این مفاخر را بشناسند چه می‌شود که اگر نشناسند نمی‌شود؟

این‌ها و ده‌ها سوال دیگر، مدتی ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. این بود که نشستم و در موردشان فکر کردم و سعی کردم به نتیجه‌ای برسم که لااقل خودم را قانع کند.

به گمانم، بزرگ‌ترین عامل این اتفاق، توسعه‌ی فراوان منابع اطلاعاتی در سالیان اخیر است. اگر روزی تنها راه کسب دانش، مطالعه‌ی کتاب بود، امروز دیگر چنین نیست و از راه‌های زیاد دیگری می‌توان به اطلاعات رسید. تلوزیون، اینترنت، ماهواره، صفحات مجازی و... همگی به صورت روزانه در حال بمباران اطلاعاتی مخاطبانشان هستند و همین مسئله نیز فرصت کسب آگاهی‌های دیگر را از آن‌ها گرفته است.

در حقیقت، همین‌ها هم قهرمانان امروز را ساخته‌اند. قهرمانانی که به احتمال زیاد از قهرمانان دیروز، شناخته شده تر و محبوب ترند. گمان می‌کنم به ندرت پیش بیاید که بین این بچه‌ها، کسی مثلا «مسی» را نشناسد یا از «گلزار» چیزی نداند. یا حتی با این که سنش قد نمی‌دهد، نشنیده باشد «پله» کیست؟

این‌ها، برای نسل جدید، مشاهیر این روزها به شمار می‌آیند. مفاخری هم البته داریم که هرچند نه به این شهرت، ولی ناشناخته هم نیستند و بیش از پیشینیان‌شان دیده شده‌اند. امثال «دکتر سمیعی» و «مریم میرزاخانی» از همین گروهند. اما آن‌چه پرواضح است تغییر ارزش‌هاست. شناخته شده‌تر بودن گلزار در برابر دکتر سمیعی، شاید به این معنی است که «سرگرم کردن» برای نسل جدیدمان، ارزشمندتر از «آگاه کردن» است.

قصد مقایسه ندارم. فقط می‌خواهم بگویم این که دانش‌آموز سال هشتم ما، هنوز نمی‌داند ابن سینا –بزرگ‌ترین دانشمند ایران در همه‌ی اعصار- کیست؟ یا مثلا خواجه نصیرالدین طوسی که بوده؟ یا رازی و خوارزمی و بیرونی چه خدماتی داشته‌اند؟ جای تاسف دارد. ملتی که بزرگان و اساطیر خود را نشناسد و بدین واسطه، غروری کسب نکند، طبیعی است که به سرعت مجذوب مظاهر و اساطیر تمدن دیگری شود و هویت فرهنگی خود را به دست فراموشی بسپارد.

وقتی داشته‌هایش را به او نشان نداده‌ایم، طبیعی است که الگویش را از میان داشته‌های دیگران برگزیند و به آن‌ها افتخار کند و بعد، وقتی با همین خودکم‌بینی‌اش، وارد اجتماع می‌شود دیگران را به واسطه‌ی افتخار کردن بر بزرگان ایرانی یا مسلمان، بکوبد و تحقیر کند. در آن صورت، این بزرگ‌ترین مظهر غرب زدگی نخواهد بود؟

اما، از حق که نگذریم، برخی از مفاخرمان، در طول این سال‌ها شانس بیشتری برای دیده شدن داشته‌اند. مثلا گمان نکنم کسی «مختار» را نشناسد. از هرکدام از همین دانش‌آموزان که بپرسم حداقل چند دقیقه‌ای می‌تواند درموردش برایم نطق کند. بین پیامبران نیز شک ندارم که «یوسف» به مراتب شناخته شده‌تر است! حتی شاید از پیغمبر خودمان هم شناخته شده‌تر!

مختار ثقفی

و اگر خوب دقت کنید متوجه خواهید شد که این هم اثر رسانه است! واگر نبود، کسی نه مختار را می‌شناخت و نه از یوسف چیزی می‌دانست. دیگران را هم اگر نمی‌شناسند و یا از آن‌ها چیزی نمی‌دانند، برای این است که آن‌ها را در ظرف رسانه نریخته‌ایم. نه از رازی فیلمی ساخته‌ایم، نه از طهرانی مقدم سریالی تهیه کرده‌ایم و نه از همان ابن سینای بنده خدا بعد از سی و اندی سال اثر بهتری ارائه کرده‌ایم.

به گمانم، این وظیفه‌ی ما بزرگ‌ترهاست که در بستر همین رسانه، مفاخر و مشاهیرمان را به این فرزندان تازه رسیده‌ی دهه هشتادی بشناسانیم و نگذاریم سالیان بعد، وقتی در ذهن‌شان دنبال الگویی می‌گشتند یا پی اسطوره‌ای برای افتخار بودند به شخصیتی غیر از شخصیت‌های ملی یا مذهبی‌مان رجوع کنند.


ماه‌پری

 

ماه پری

تو پشت پنجره هر شب به ماه می‌نگری
دوباره موسم باران رسید ماه پری؟

چکید قطره‌ی باران به شیشه و دیدم
که وقت بارش باران چقدر ماه تری...

نه! با هزار و یک افسون و گیسوی خیست
مخواه بیشتر از این دل مرا ببری

مخواه بیشتر از این نحیف و خسته شود
کسی که خواست خودت را؛ نه چیز بیشتری

ای التیام من! ای داغ تازه بر دل من
که موی قهوه‌ایت وعده داده: دردسری

تو کیمیایی، اگرچه خودت نمی‌دانی
دوای درد منی و هنوز بی خبری

«مسعود پایمرد»

1397/11/18

 

می‌توانید این غزل را با صدای من، اینجا بشنوید.

 

به این خانه‌ی محقر خوش آمدید. در این‌جا یادداشت‌ها، دغدغه ها و تجربه های نگارنده را خواهید یافت.
بهانه ی ساختن این خانه، دوست عزیزی است که مرا، انسانی که مدت‌ها از نثر فاصله گرفته بود را، هم به نوشتن معتاد کرده است. در این‌جا به هرگوشه‌ای سرک خواهم کشید و از هر چیزی خواهم نوشت. بدیهی است منبع و ماخذ کلیه‌ی یادداشت‌های فاقد منبع، ذهن نویسنده است.
امید است آن‌چه نوشته ام و خواهید خواند، مقبول افتد...
کتاب‌های من

آخرین کتاب‌هایی که خوانده‌ام

حسن و دل
really liked it
در نوع خود کتاب جالبی است. داستانی عرفانی است که به طریق تمثیل ماجرای عشق "دل" پسر پادشاه یونان، "عقل"، را که در "قلعه ی بدن" حکومت می کند به "حُسن" دختر پادشاه مشرق، "عشق"، که در شهر "دیدار" ساکن است روایت می کند. دل در حقیقت طالب آب ح...
tagged: literature
منجنیق
really liked it
حسین صفا، در این کتاب تصویر جدیدی از غزل فارسی را ارائه می کند. تصویری که در عین شباهت هایش به تصویری که از غزل کلاسیک مشهور در ذهن مان داریم دارای تفاوت هایی نیز هست. تفاوت هایی آن چنان عمیق که گاه حتی شاید مجبورمان کند نام غزل بر اشعار...
tagged: literature and poet
صد سال تنهایی
it was amazing
صدسال تنهایی را نخوانده‌ام، با آن زندگی کرده‌ام. کتاب بی‌نظیری است. با قلمی شیوا و روان و توصیفاتی بدیع و حیرت انگیز. با سبکی منحصر به فرد -رئالیسم جادویی- و جاسازی عناصر خیالی و غیر واقعی در بافت دنیایی واقعی، آن هم چنان ممزوج به یکدیگر...
tagged: literature and novel
ناصر ارمنی
really liked it
در میان داستان ها، "زمزم" را بیش از بقیه دوست داشتم. اغلب پایان بندی ها را پسندیدم. هرچند با برخی از آنها ارتباط برقرار نکردم. در مجموع، به گمانم امیرخانی در نوشتن داستان بلند، توانمندتر از داستان کوتاه است.
tagged: literature and short-story
کافه پیانو
it was amazing
هرکس هرچه می‌خواهد بگوید! من حس می‌کنم کافه پیانو یکی از بهترین رمان هایی است که این سال‌ها خوانده ام. لحن گیرا و صمیمی کتاب، به علاوه فضای زنده و جذاب آن چیزی است که در هر کتابی پیدا نمی‌شود. لحنی آن‌قدر گیرا که وقتی کتاب را باز می‌کنید...
tagged: literature and novel

goodreads.com
Designed By Erfan Powered by Bayan