دولت‌خانه | مسعود پایمرد

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم


شهر دیوونه: یک تکرار دیریاب

شهر دیوونه 1

«شهرِ دیوونه» نام جدیدترین آلبوم احسان خواجه‌امیری است. خواننده‌ای که مدت‌هاست با عاشقانه‌های زیبا و گوش‌نواز و صدای قوی و دلنشین‌ش بین مردم شناخته شده است. اثری که البته در نگاه اول، چندان چنگی به دل نمی‌زند و به قدرت آثار قبلی او به نظر نمی‌رسد.

این مجموعه که از ده قطعه تشکیل شده در برخی نکات متمایز از چند اثر قبلی اوست:

اول این که برخلاف اغلب آلبوم های قبلی هیچ‌کدام از کارهایی که خواجه‌امیری برای تیتراژهای تلوزیونی در سال‌های منتهی به انتشار آلبوم اجرا کرده در این مجموعه گنجانده نشده است و تمام قطعات، جدید و شنیده نشده هستند.

دوم: بر خلاف چند اثر قبلی که «روزبه بمانی» سهم قابل توجهی در ترانه‌های سروده شده داشت، این بار تنها شنونده دو قطعه از کارهای او در آلبوم «شهر دیوونه» هستیم و سایر قطعات را ترانه‌سرایان دیگری سروده‌اند.

و نکته سوم البته، جای خالی «هومن نامداری» ست که مدت زیادی است نام او را در کنار نام احسان خواجه‌امیری دیده‌ایم.

بار اول که این آلبوم را گوش کردم، چندان نپسندیدم. یعنی به نظرم رسید اینقدر بد بوده که دیگر هرگز هم گوشش نخواهم کرد. اما بعد که وسوسه شدم و بار دیگر سراغش رفتم، آرام آرام جای خودش را در دلم باز کرد. این تجربه را از دو آلبوم قبلی داشتم. «سی سالگی» و «پاییز، تنهایی» که در عین زیبایی، دیریاب بودند و ارتباط برقرار کردن با آن‌ها قدری طول می‌کشید. این موضوع، در مورد این آلبوم نیز صادق است.

هرچند، کماکان معتقدم با ضعیف‌ترین آلبوم احسان خواجه‌امیری رو به رو هستیم و این کار نوعی پسرفت برای او محسوب می‌شود. پسرفتی که دلیلش را احتمالا باید در ترکیب دست‌اندرکاران آلبوم جستجو کرد.

نام آلبوم، برگرفته از نام اولین قطعه‌ی آن است: «شهر دیوونه». قطعه‌ی متوسطی که ترانه‌اش را خانم «زهرا عاملی» سروده‌اند و ساخت ملودی آن را «امیرحسین فیضی» و تنظیمش را «سعید زمانی» و «میلاد هاشمی» به عهده داشته‌اند.

نمی‌دانم با تصمیم چه کسی این کار را به عنوان سر آلبومی برگزیده‌اند اما می‌دانم قطعات بهتری را می‌شد برای این جایگاه انتخاب کرد تا اولین رویارویی مخاطب با این مجموعه به گونه‌ای شیرین‌تر و لذت بخش‌تر اتفاق می‌افتاد. «شهر دیوونه» در ملاقات اول، به نظر می‌رسد کشش لازم را ندارد و رسما ذوق خریدن آلبوم را از بین می‌برد.

شهر دیوونه 2

قطعه‌ی دوم آلبوم با نام «ترکم کرد» با ترانه‌ای از خانم «ساره تاجیک» و تمی نسبتا شاد، تنها قطعه‌ای است که تنظیم و اجرای نسبتا متفاوت‌تری دارد و حال و هوای مجموعه را اندکی از تکراری بودن در آورده‌است. قطعه‌ای که البته قسمتی از ترجیع‌بندش اندکی نامفهموم خوانده شده و شخصا جایی را که می‌گوید:« بد بودم که، چی شده؟ هوس برگشتن کردی؟» را هفت هشت ده باری گوش کردم تا فهمیدم چه می‌گوید!

«غریبه» سومین قطعه‌ی آلبوم و یکی از دو قطعه‌ی غمگین مجموعه است. سایر قطعات تم‌های نسبتا شادتری دارند. با این حال، تنظیم و آهنگ‌سازی اثر، چندان خلاقانه نیست و یادآور بعضی از کارهای سابق خواننده است. علاوه بر این‌ها، نکته‌ای که در ترانه نپسندیدم، ماهیت شعارگونه‌ی آن بود و شباهتش به ترانه‌هایی که شاید ده پانزده سال پیش خوانده می‌شد: «یه عمر زندگیمون به من اینو یاد داد/ نگه داشتن عشق فداکاری می‌خواد»

قطعه‌ی چهارم آلبوم، «لب تر کن» با ترانه‌ای از خانم «عاطفه حبیبی»، یکی از بهترین کارهای موجود در این مجموعه است. کاری که با ملودی و تنظیم خوب «فرشید ادهمی» و «معین راهبر» شنیدنی شده است.

اولین ترانه‌ی «روزبه بمانی» در این مجموعه به عنوان قطعه‌ی پنجم آلبوم گنجانده شده است. «توُ بارون» که دومین قطعه‌ی غمگین آلبوم هم هست را «احسان خواجه امیری» آهنگسازی و «سعید زمانی» تنظیم کرده اند. مشکل، البته بازهم عدم نوآوری است، و تکرار همان مشکل قطعه‌ی سوم، یعنی شباهتش به آثار پیشین خواننده. هرچند قوت نسبی ترانه، این ضعف را تا حد خوبی پوشش داده و آن را از تبدیل شدن به یک قطعه‌ی متوسط نجات داده است.

«با دلم» نام ششمین قطعه‌ی آلبوم است. با ترانه‌ای از «مهدی ایوبی». این اثر را هم می‌توان جزء کارهای خوب مجموعه حساب کرد. آهنگسازی و تنظیم خوب، در کنار یک ترانه‌ی مناسب از ویژگی‌های این قطعه است. هرچند دوست داشتم با شنیدن مصراع‌های بیشتری شبیه: «از شبی که دیدمت بی‌فاصله بارونه» تبدیل به قطعه‌ی تاثیرگذارتری می‌شد. مصراع خوبی که البته همنشین شایسته‌ای قسمتش نشده:« کارِ من کارِ دله، کی عاقله دیوونه؟»


ریشه‌های پیوند

راستی آدم‌های اطرافمان چقدر برای‌مان مهم‌اند؟ هر کدام چقدر از فضای قلب‌مان را اشغال کرده‌اند؟ کجای زندگی ما هستند و چه نقشی در حال و احوال و روزگار ما دارند؟

روزی اگر نباشند چقدر از نبودن‌شان و از رفتن‌شان محزون خواهیم شد؟ چقدر غصه خواهیم خورد؟ و چه مدت بعد رفتن‌شان را فراموش خواهیم کرد و با نبودن‌شان کنار خواهیم آمد؟ همان دم؟ یک ساعت بعد؟ یک روز بعد؟ یا بیش‌تر؟  چقدر؟ یک سال؟ ده سال؟

البته بعضی هم هستند که تا پایان عمر فراموش نخواهند شد... و صد البته که آن‌ها آدم‌های خاص‌تری هستند... و ویژگی‌هایی دارند که مانع می‌شود تا در کوچه پس کوچه‌های گذر سالیان فراموش شوند...

 این روزها به همین فکر میکنم؛ فکر می‌کنم هر کدام از آدم‌های اطرافم در زندگی من چه جایگاهی دارند و از نبودن‌شان چه احساسی پیدا خواهم کرد؟ و یا برعکس؛ من در زندگی‌شان چه جایگاهی دارم و از نبودنم چه احساسی پیدا خواهند کرد؟

درد این نبودن‌ها، هرچه که باشد؛ از سفر گرفته تا قهر و از جدایی گرفته تا مرگ، بسته به شدت اهمیت این آدم‌ها و جایگاهی که اشغال کرده بودند بیشتر و شدیدتر است و گاهی آن‌قدر شدید می‌شود که انسان را به مرگ راضی می‌کند.

پیش آمده با خودم بگویم فلانی اگر فردا نباشد احتمالا آب از آب تکان نخواهد خورد و هیچ اتفاقی نخواهد افتاد ولی وقتی رفت تازه متوجه شوم که یه تکه از مرا هم کنده و با خودش برده است. و آن هم با چه بی‌رحمی عجیبی. بی‌رحمی‌ای که از چنان آدمی اصلا انتظار نمی‌رفت...

و آن موقع تازه متوجه شوم وجودش – که در اثر گذر زمان برایم عادی شده بود- اینقدرها هم عادی نبوده و بعد که سرم خلوت‌تر شد و فرصت فکر کردن دست داد بفهمم چقدر دوستش داشته‌ام.

هرچند «از دست دادن» به خودی خود تجربه‌ی بد و دردناکی است اما یک چیز می‌تواند دردناک‌ترش هم بکند و آن، این است که «از دست دهنده» به نوعی خود را در این واقعه دخیل و مقصر بداند. یعنی فکر کند اگر فلان کار را نکرده بود یا با فلان حرف باعث رنجش نشده بود الان مجبور به تحمل چنین درد طاقت‌فرسایی نبود. چیزی که شاید بشود اسمش را گذاشت:« عذاب وجدان جدایی»

این همه حرف زدم که برگردم سر پله‌ی اول و باز بپرسم آدم‌های اطرافمان چقدر برای‌مان مهم‌اند؟ هر کدام چقدر از فضای قلب‌مان را اشغال کرده‌اند؟ کجای زندگی ما هستند و چه نقشی در حال و احوال و روزگار ما دارند؟

روزی اگر نباشند چقدر از نبودن‌شان و از رفتن‌شان محزون خواهیم شد؟ چقدر غصه خواهیم خورد؟ و چه مدت بعد رفتن‌شان را فراموش خواهیم کرد و با نبودن‌شان کنار خواهیم آمد؟ همان دم؟ یک ساعت بعد؟ یک روز بعد؟ یا بیش‌تر؟  چقدر؟ یک سال؟ ده سال؟ پس از یک عمر؟

پاسخ این سوال، اشتیاق ما را به زندگی نشان خواهد داد. هرچقدر تعداد آدم‌هایی که دوست‌شان داریم و دوست‌مان دارند بیشتر باشد، هرقدر برای‌مان مهم تر و برای‌شان مهم‌تر باشیم، هرچه فضای بیشتری از قلب‌مان را اشغال کرده باشند و جایگاه مهم‌تری در زندگی ما داشته باشند، آن قدر که جای خالی نبودن‌شان را کسی پر نکند، و هرقدر نتوانیم با نبودن‌شان کنار بیاییم و پس از رفتن‌شان مدت بیشتری غصه بخوریم، اشتیاق بیشتری به زندگی داریم.

فکر می‌کنم این‌ها ریشه‌های پیوند ما هستند. ریشه‌های پیوند ما و زندگی. چیزهایی که مجاب‌مان می‌کنند به زنده ماندن و زندگی کردن.

یعنی منظورم این است که اگر یک روز دیدید یا شنیدید کسی خودکشی کرده بدانید احتمالا تنها کسی که در تمام جهان برایش مهم بوده را از دست داده و بعد مثل درختی که بی‌ریشه مانده، قدری سعی کرده نفس بکشد و نتوانسته و آخر سر هم خشکیده.


تماشا

new photo

همیشه بی تو در این قلب خسته غوغا بود
همیشه سهم دلم حسرت و تمنا بود

هزار سال به دنبال عشق میگشتم
تو عشق بودی و جان بی تو در تقلا بود

تو را ندیدم از آغاز و راه گم کردم
تو را ندیدم و این تلخ، زهر دنیا بود

تو را ندیدم از آغاز و قلب می پنداشت
که بی تو در خطرِ مرگ و عشق، تنها بود

نه! جانِ بی تو از عالم، امید خیر نداشت
و ناامید از اعجاز صبحِ فردا بود

خنک نسیم بهشتی که بازگشتی باز
و بازگشتنت آغاز حسرت ما بود

نشسته ام به تماشای تو ولی هیهات
که سهم این منِ تنها فقط تماشا بود...

«مسعود پایمرد»

97/10/10

پ.ن: عکس، مربوط است به اولین اردوی دوره‌ی هفتم آفتابگردانها؛ تهران


قرص کتاب، تراشه‌ی دانایی

دیروز، حوالی غروب، در جلسه‌ی انجمنی که گاه گداری به آن سر می‌زنم نشسته بودم. انتهای جلسه، صحبت از کتاب شد و مقایسه‌ی کتاب کاغذی با کتاب الکترونیکی و برشمردن فواید کتاب‌های غیرچاپی و این که اصلا حیف است این همه درخت را به خاطر کتاب نیست و نابود و قلع و قمع کنیم و دنیای آینده اصلا دنیای کتاب‌های چاپی نیست و مگر ممکن است پیشرفت تکنولوژی در سالیان آتی جایی برای نفس کشیدن کتاب‌های کاغذی باقی بگذارد؟

کتاب

من که اصولا آدم سنت‌گرایی هستم و با تغییر مخالفم، فوری در برابرش موضع گرفتم که این طور که شما می‌گویید هم نیست و بعد از لذت خواندن کتاب کاغذی گفتم و حس خوبی که این نوستالژی به آدم می‌دهد.

دوستی گفت که: کجای کاری؟ ابدا شک نکن که در آینده هرکس می‌تواند هرچه می‌خواهد بداند را در تراشه‌ای ریخته و در سرش قرار دهد و اینطور حتی زحمت کتاب خواندن را هم نکشد!

این را که گفت ترسیدم. ترسیدم و از دیروز تا حالا دارم به این ترس فکر می‌کنم. به این که اگر واقعا چنین چیزی اتفاق بیفتد، اگر واقعا هرکس بتواند هر چه می‌خواهد بداند را در تراشه‌ای ریخته و توی مغزش جا دهد، اگر اصلا قرص کتاب بیاید و برای هر کتابی قرصی باشد که ببلعی و بعد آن کتاب را واو به واو در ذهنت داشته باشی، آن وقت چه می‌شود؟

فکر می‌کنم چنین اتفاق بزرگی، فواید و مضرات بزرگی را هم در پی می‌آورد. با فوایدش هیچ کار ندارم و اصلا دوست ندارم درباره‌ی فواید چنین چیزی فکر کنم. درباره‌ی این که چه اتفاقات شگرفی می‌افتد اگر همه، همه چیز را بدانند. اگر همه بتوانند بدون زحمت عالم شوند.

راستش، مضرات چنین اتفاقی، چنان مرا ترسانده که جایی برای اندیشیدن به فوایدش باقی نگذاشته است. فکر می‌کنم چنین اختراعی، کوچک‌ترین ضررش پدید آوردن نسلی است که دانش دارد اما بینش ندارد. نسلی که می‌داند اما نمی‌فهمد. انسان‌هایی را تصور کنید که همه‌ی علوم جهان هستی را در ذهن دارند ولی قدرت تجزیه و تحلیل ندارند. نمی‌گویم همه اینطور می‌شوند اما به هرحال عده‌ای می‌شوند. همین امروز هم، همه‌ی کسانی که کتاب می‌خوانند، بینش ندارند. خیلی‌ها می‌خوانند، اما الزاما همه نمی‌فهمند.

دیگر ضرر چنین پدیده‌ای، تولید نسلی است که ادعای دانش دارد، اما دانش ندارد. امروز هم در جامعه بسیارند کسانی که در مورد موضوعی، یکی دو کتاب خوانده‌اند و به همین واسطه فکر می‌کنند علامه‌ی دهر شده‌اند و حرف هیچ‌کس را نمی‌پذیرند و هیچ نظر مخالفی را برنمی‌تابند. حالا فکر کنید این عده تکثیر شوند و با صدها کتابی که در تراشه‌ی مغزشان جا داده‌اند بخواهند هرکس که مخالف دیدگاه‌شان حرف می‌زند را به باد ناسزا بگیرند.

ضرر دیگر، احتمالا این است که مزیت دانستن را به گروه خاصی محدود می‌کند. گروهی که پول دارند تا بهای آن را بپردازند. قبول دارم؛ امروز هم همین است. امروز هم بی‌عدالتی آموزشی بخش قابل توجهی از رشته‌ها و دانشگاه‌های خوب را در اختیار کسانی قرار داده است که بیشتر پول خرج می‌کنند تا بهتر تست بزنند. اما حداقل این عده که امروز هستند، برای رسیدن به آن‌چه خواسته‌اند، در کنار پول خرج کردن، زحمت کشیده‌اند.

اما چنین تکنولوژی‌ای دیگر نیاز به زحمت نخواهد داشت. کافی است پول خرج کنید تا هرچه می‌خواهید را بدانید. هرچه بیشتر پول خرج کنید، بیشتر خواهید دانست و اگر پولی برای خرج کردن نداشته باشید احتمالا در ظلمت جهان نادانی خواهید ماند و خواهید مرد.

همین نیاز به زحمت نداشتن ضرر دیگر مسئله است. دانش، در اختیار کسانی قرار خواهد گرفت که برای به دست آوردنش عرق نریخته‌اند، تلاش نکرده‌اند. و همین عرق نریختن و تلاش نکردن ارزش دانستن را از بین خواهد برد. و البته لذتش را. چه لذتی است در چیزی که می‌دانید اما برای دانستنش هیچ تقلایی نکرده‌اید؟

با این حال، بزرگ ترین ضرر چنین چیزی، به گمانم، به خطر انداختن فلسفه‌ی فضیلت خواهد بود. آن روز که چنین چیزی به جهان بشریت هدیه داده شود، دیگر فضیلتی در میان نخواهد بود. وقتی همه چیز در اختیار همه هست، دیگر داشتن آن ارزشی نخواهد داشت. یا آن روز که داشتن چیزی، لذتی نداشته باشد، یا آن روز که داشتن چیزی فقط پول بخواهد، یا آن روزی که داشتن چیزی بدون هیچ زحمتی میسر شود. این‌ها برای دارنده‌شان هیچ فضیلتی به همراه نخواهند آورد.

آن روز، فکر می‌کنم بیش از هر چیز «فلسفه‌ی فضیلت» به خطر خواهد افتاد. دیگر برتری داشتن بی‌معنا خواهد شد.

من برای آن روز متاسفم. هم برای آن روز و هم برای بشریت آن روزگار. و ترجیح می‌دهم در همین گوشه‌ی دنج زمان که گیر افتاده‌ام، دور از هیاهوی تکنولوژی، در خلوتی بنشینم و کتاب کاغذی‌ام را دست بگیرم و با تک تک کلمات و جملاتش کلنجار بروم و برای فهمیدن‌شان به ذهن ناقصم فشار بیاورم و روز را با خواندن چند صفحه‌اش شب کنم اما مطمئن باشم که این تلاش کردن و این دانستن برای من فضیلت و ارزش به ارمغان خواهد آورد و لذتی به من خواهد بخشید که چشیدن طعم بی رقیبش را با هیچ چیزی عوض نخواهم کرد.


بحران جانشینی در آستانه ی پختگی

از دیرباز، چهل‌سالگی را «سن پختگی» دانسته‌اند. سنی که انسان‌ها در آن با نگاهی عمیق به گذشته، در مسیر آینده تجدید نظر می‌کنند. پنداری دیرین که یافته‌های نوین روان‌شناسی نیز موید آن‌اند.

چالشی که می‌توان آن را برای برخی جریان‌های اجتماعی نیز  قائل بود. چالشی که آن‌ها را وامی‌دارد تا پس از رسیدن به چهل سالگی در مسیر گذشته‌ی خود بازنگری کرده و به ترسیم نقشه‌ی راهی مطمئنی برای آینده بپردازند.

اما این روزها، در آستانه‌ی چهل‌سالگی انقلاب، به نظر می‌رسد آنچه بیش از همه نیاز به بازنگری و اصلاح دارد «میل نظام به بازتولید و جایگزینی نیروهای موجود» است.

پس از گذشت چهل‌سال از وقوع انقلاب، وقتی به میانگین سنی مدیران نظام (از خرد تا کلان) نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم این افراد، همان کسانی هستند که در سنین جوانی، دفتر انقلاب را گشوده‌اند و بعدها در سالیان دفاع مقدس نیز درگیر جنگ بوده‌اند.

این حضور متواتر چهره‌های تکراری در مناصب مدیریتی، یعنی در تمام چهل‌سال سپری شده، مدیران انقلاب در حد کافی به «مسئله‌ی جانشینی» نیندیشیده و نپرداخته‌اند! یعنی جوانانی که باید روزی با شایسته‌سالاری، به تدریج از مدیریت‌های خرد تا کلان پیش می‌رفته‌اند، توسط نسل اول و دوم انقلاب نادیده گرفته شده و استعدادهایشان سرکوب گردیده است.

نتیجه‌ی امر نیز پیداست: وقتی نسل اول و دوم انقلاب، ناچار به ترک پست‌ها شوند و سیستم نیاز به اشخاص جایگزین پیدا کند اما مدیر شایسته‌ای تربیت نشده باشد، تنها راه‌های باقی مانده بهره‌گیری از اشخاص غیرمتخصص و کم تجربه یا کسانی است که نه از راه صحیح، بلکه با رانت وارد سیستم شده‌اند و نتیجه‌ی این نتیجه نیز، هرچه باشد، بی شک بهبود اوضاع نخواهد بود.

پس خوب است پیش از آن که «مسئله‌ی جانشینی» به «بحران جانشینی» بدل شود و اهداف و آرمان‌های انقلاب را از مسیر خارج کند، برایش فکری اندیشید و به دنبال راه حل صحیح بود.


چرا آرزوی براندازان محقق نخواهد شد؟!

با وقوع هر انقلاب و تشکیل هر نظام جدید، طبیعی است که یک یا چند جریان اپوزیسیون نیز به وجود آیند. جریان‌هایی که یا وفادار به نظام قبلی هستند و یا با استقرار نظام جدید منافع خود را تامین نشده یا در معرض تهدید یافته‌اند. این جریان‌ها عموما تلاش می‌کنند تا با نفوذ، ایجاد نارضایتی و یا تبلیغات سوء، زمینه‌ی بروز شورش یا کودتا را فراهم کرده و با ساقط کردن حکومت مستقر، نظامی مطابق با اهداف خود روی کار آورند.

انقلاب اسلامی ایران نیز از این چالش، مستثنی نیست و از ابتدای پیروزی تا کنون با بسیاری از این گروه‌ها درگیر بوده است. گروه‌هایی که عمدتا توسط کشور‌های خارجی حمایت و هدایت می‌شوند.

اما چرا با وجود این همه تمهیدات و نیز حمایت‌های بی‌شائبه کشورهای خارجی رویای براندازی نظام تا کنون محقق نشده است و بعدتر نیز محقق نخواهد شد؟

برای پاسخ به این سوال لازم است نگاهی به انقلاب‌های موفق در قرون اخیر بیندازیم. با یک مطالعه جزئی درمی‌یابیم که وجود چند ویژگی مشترک در بین آن زمینه‌ساز پیروزی گردیده است:

1.نارضایتی عمیق از وضعیت جاری: انقلاب (و نه کودتا) های موفق همگی زمانی رخ داده‌اند که مردم (و به ویژه قشر نخبگان) از وضع موجود عمیقا ناراضی بوده‌اند و این نارضایتی تا ناامیدی از اصلاح در پیکره‌ی سیاسی کشور عمق یافته است.

2.پیدایش یک ایدئولوژی جدید، قدرتمند و جایگزین: جریان مخالف، هنگامی از سوی مردم حمایت خواهد شد که بتواند یک ایدئولوژی جایگزین ارائه دهد. ایدئولوژی‌ای که کمبودهای حکومت فعلی را نشانه رود، به نخبگان جهت دهد و نیز موجب جذب عوام شود. مدل حکومتی که جایگزین نظام مستقر می‌شود نیز توسط همین ایدئولوژی مشخص خواهد شد.

3.وجود رهبری قدرتمند: یک انقلاب، هرگز بدون داشتن یک رهبر ( و جریان رهبری) قدرتمند به پیروزی نخواهد رسید. در حقیقت این رهبر است که ایدئولوژی جایگزین را هدایت می‌کند و به مبارزین برای رسیدن به هدف جهت می‌دهد. این رهبری ممکن است متکی به یک فرد باشد (همچون کاسترو در انقلاب کوبا) یا متکی به گروهی که بیشترین پیروان و ایدوئولوژی مقبول‌تر را در اختیار دارند. (همچون بلشویک‌ها در انقلاب 1917 روسیه). هرچند باید در نظر داشت که در همین انقلاب‌های متکی به رهبری گروه نیز غالبا شخصیت‌هایی وجود دارند که حرف آخر را می‌زنند و جلوی چند دستگی و تشتت را می‌گیرند. (همچون لنین در میان بلشویک‌ها)

وجود این سه عنصر در کنار هم موجب پیدایش یک روحیه‌ی آنارشیستی خواهد شد که شاخصه‌ی بروز انقلاب است. روحیه‌ای که با شورش‌ها و تظاهرات ناآرام شناخته می‌شود، محافظه‌کاری را از بین می‌برد و تنفر را جایگزین ترس می‌کند.

حالا برگردیم سر سوالمان: چرا جریان‌های برانداز جمهوری اسلامی تا کنون پیروز نشده‌اند و در آینده نیز نخواهند شد؟

با توجه به مطالبی که گفتم پاسخ تقریبا واضح است:

1.نارضایتی از نظام مستقر، هنوز عمیق نشده و به ناامیدی نرسیده است. آنان که خواهان تحول‌اند و از اوضاع موجود رضایت ندارند، تغییر را در همین سیستم جستجو می‌کنند و به دنبال براندازی نیستند.

2.اغلب جریان‌های مخالف، هرچند صحبت از براندازی می‌کنند اما هیچ ایدئولوژی جایگزینی برای ارائه ندارند. معدود ایدئولوژی‌های ارائه شده توسط برخی گروه‌ها نیز به هیچ وجه قدرت مقابله با ایدئولوژی جمهوری اسلامی را ندارند. این جریانات، هرچند خواهان سقوط نظام‌اند اما از طراحی و تبیین مدلی که می‌خواهند کشور را پس از پیروزی با آن اداره کنند عاجزند.

3.اختلاف و تنش موجود بین سران جریان‌های اپوزیسیون شاه کلید شکست‌های آن‌هاست. اختلافی که از نبود یک رهبر (یا جریان رهبری) مقتدر و تمام کننده نشات می‌گیرد. در حقیقت نه هیچ فردی هست که مدعیان براندازی گرداگرد او تجمع کنند و نه هیچ گروهی که ایدئولوژی مقبول‌تری برای جذب داشته باشد.

اکنون، بدون این سه عنصر کلیدی، جریان‌های مخالف به دنبال ایجاد شورش و تظاهرات‌هایی هستند که از مشخصات روحیه‌ی آنارشیستی است و نمونه‌های آن را در سال‌های 78، 88 و 97 دیده‌ایم. پر واضح است که تحرکاتی از این دست یا به سادگی سرکوب خواهند شد و یا باناامیدی و خستگی مردم از هم خواهند پاشید. در صورت پیروزی نیز، حکومت منتج از این جریانات، مطلوب نخواهد بود؛ چنان که نمونه‌های آن را در انقلاب‌های مصر و لیبی دیده‌ایم.

شکی نیست که ایستادگی مقتدرانه جمهوری اسلامی با وجود این همه چالش و هجمه را بیش از هرچیز مدیون ایدئولوژی ناب اسلام و پس از آن رهبری حکیمانه امام خمینی و امام خامنه‌ای هستیم. اما بر مسئولان نظام است که با توجه به قشر محروم و مستضعف کشور، که همواره حامیان انقلاب بوده‌اند، زمینه نارضایتی و به تبع آن شیطنت جریان‌های مخالف را از بین ببرند و نیز برماست که با مطالبه‌ی به حق نگذاریم این مهم فراموش گردد.


تحقق وارونه‌ی امید

این ایام، وقتی با مردم درباره‌ی حال و روز و اوضاع و احوال‌شان صحبت می‌کنم، غالبا شکوه می‌کنند که افسرده‌اند و دچار روزمرگی شده‌اند. یک روزمرگی فراگیر و یک افسردگی ناآشنا که بیش از هرچیز، از یک احساس ناامیدی و درماندگی نشات می‌گیرد.

یک احساس ناامیدی مرموز که رغبت بسیاری از جوانان و حتی میان‌سالان را به مهاجرت بیش‌تر کرده و به آنان اطمینان بخشیده که خارج از این مرزها، حس و حال بهتری را تجربه خواهند کرد. مهاجرتی که اگر تا دیروز، تنها نخبگان و قشر تحصیل کرده‌ی جامعه به دنبالش بودند، امروز حتی فکر و ذکر بسیاری از جوانانی است که نه تحصیلات خاصی داشته‌اند، نه به دستاوردی رسیده‌اند و نه کار و زندگی رو به راهی دارند.

اما دلیل این احساس نا امیدی فراگیر چیست؟! آن هم در دوره‌ای که دولت فعلی، با شعار «تدبیر و امید» روی کار آمده است؟

فکر می‌کنم برای این سوال، چند پاسخ درخور داشته باشم:

* بی‌ثباتی اقتصادی، که احتمالا بارزترین توصیف مردم از وضعیت این روزهاست، میل به سرمایه‌گذاری را در بسیاری از فعالین بازار از بین برده، کسب و کارها را کساد کرده و سرمایه‌های سرگردان را به سمت دلار و طلا سوق داده است.

* تورم افسار گسیخته‌ای که از شاخص‌های همان بی‌ثباتی یاد شده است، با تحت تاثیر قرار دادن مایحتاج ضروری مردم، سفره‌های بسیاری را کوچک‌تر کرده و باعث حذف شدن اجناس ضروری و مورد نیاز زیادی، از سبد خرید خانوارها شده است.

* افزایش نرخ بیکاری از 10.6 درصد در سال 93 به 12.4 درصد در سال 96، آن هم برخلاف وعده‌ی دولت، نه تنها خود باعث نا امیدی شده، بلکه اعتماد مردم را نسبت به وعده‌های دولت‌مردان نیز سست کرده است.

* بسته نگه داشتن لایه‌های مدیریتی و عدم اعتماد به جوانان در سپردن مسئولیت‌های کلیدی به آنان، این قشر را سرخورده و نسبت به ادامه‌ی راه ناامید ساخته است.

* موفق نشدن دولت در تحقق عدالت وعده داده شده، افزایش شکاف طبقاتی، افزایش حوادث غم‌باری همچون آتش سوزی مدرسه ابتدایی زاهدان، حوادث تروریستی اهواز و تهران و...، خدشه دار شدن عزت و غرور ملی ایرانیان با حوادثی همچون سقوط ارزش ریال در برابر دلار و یا برخورد ناپسند با اتباع ایران در برخی کشورها مثل گرجستان نیز از جمله عوامل موثرند.

* اما فکر می‌کنم در میان همه‌ی این عوامل، اصلی‌ترین و مهم‌ترین عامل را باید عدم پذیرش اشتباهات و عدم تلاش برای اصلاح خود، از سمت دولت، دانست. پذیرش و تلاشی که بی‌گمان به چشم ملت خواهد آمد و بیش از مقصر دانستن بیگانگان، تحریم و نظریات غلط اقتصاددانان (!) مورد قبول واقع خواهد شد.

اما چه باید کرد؟ راهکار واضح است! تلاش برای مهار تورم و ایجاد ثبات اقتصادی از طریق افزایش کنترل و نظارت بر بازار، تلاش برای ایجاد اشتغال، جوان‌گرایی و اعتماد به شایستگان و توجه به نصایح دلسوزان و دوستان، بی‌گمان، موثر و مفید واقع خواهند شد.

در پایان روزهای سرد پاییز 97 و بعد از گذشت پنج سال و اندی از آغاز ریاست جمهوری حسن روحانی، به نظر می‌رسد یکی از مهم‌ترین وعده‌ها و شعارهای انتخاباتی او نه تنها، همچون بسیاری شعارها و وعده‌های دیگر، فراموش شده، بلکه به صورتی وارونه تحقق یافته است. امید است که روزی شاهد تجلی امید بر فراز آسمان این بوم و بر باشیم.


داستان کوتاه کال

پیش‌نوشت: این داستان کوتاه را برای بیست و هفتمین جشنواره فرهنگی اجتماعی دانشجومعلمان دانشگاه فرهنگیان (در سال 1397) نوشتم؛که در آن مسابقه رتبه‌ی سوم کشوری را کسب کرد. استفاده از داستان با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است :)

کال

تق تق کفش های ترک خورده اش را بدون نظم خاصی روی زمین می‌زد. منشی که تلفن را گذاشت، از روی صندلی اش بلند شد و نزدیک میز منشی آمد:« سلام خانوم!»

-:« سلام! بفرمایید؟»

-:« میخواستم ببینم جواب مصاحبه ها رو اعلام کردید یا نه؟»

-:« هنوز نه آقا! اعلام کرده بودیم اگه قبول بشید خودمون تماس می‌گیریم... نیازی به مراجعه حضوری نیست...»

-:« خودتون تماس می‌گیرین؟ آهان... باشه...» به قصد رفتن، کمی از میز فاصله گرفت، صدای نفس‌هایش بلند شد، هنوز قدمی برنداشته بود که انگار منصرف شد، برگشت و با صدای بلند آمیخته با لرزشی ادامه داد:« فقط... معلوم نیست کی با پذیرفته شده ها تماس می‌گیرید؟»

منشی، بدون این که نگاهش کند، چند برگه کاغذ را از روی میز جمع کرد و همین طور که مشغول دسته کردن‌شان بود گفت :«نهایتا تا آخر هفته باید نتایج مشخص شه... به محض این که به ما اعلام بشه، با پذیرفته شده‌ها تماس می‌گیریم» بعد سرش را بالا آورد و با لبخندی مصنوعی ادامه داد: «قبول میشد حتما، نگران نباشید!»

پوزخند صداداری زد، تا داشت زیپ کاپشن مشکی‌اش را تا خرخره‌اش بالا می‌کشید گفت: « نه! نگران نیستم! نگرانی نداره! قراره چهار نفر از فامیلاتون رو انتخاب کنید، بگید اینها قبول شده‌ن! فقط نمی‌دونم چرا مردم رو معطل خودتون می‌کنید؟ من دیگه عادت کردم، نگرانی نداره...»

-:« متوجه منظورتون نمیشم؟!»

صدایش را بالاتر برد: «نبایدم متوجه منظورم بشید! شما رو گذاشتن اینجا مردمو دست به سر کنی... هرجا میریم همین بازیه، هرجا میریم همین وضعه، الکی مصاحبه و آزمون می‌گیرن، بعدم هرکی دلشون خواستو قبول می‌کنن... پدر مردمو درآوردین با این مسخره بازیاتون! »

منشی که از حرف‌های تند او عصبانی شده بود با صدای بلندی گفت:« مراقب صحبت‌هاتون باشید آقا! تشریف ببرید تا حراستُ خبر نکردم...»

مرد که مشخص بود آرام و قرار ندارد با دست‌هایش مرتب به منشی اشاره می‌کرد:« برو خانوم! برو به حراست بگو! برو به هرکی که می‌خوای بگو... ده‌جا مصاحبه کردن، ده‌جا آزمون گرفتن، هرجا میرم حرف شما رو میزنن... برو به حراست بگو بیاد ببینم چه غلطی میخواد بکنه؟ من یکی که دیگه آب از سرم گذشته!»

منشی تلفن را برداشت و با عصبانیت شماره حراست را گرفت. هنوز مشغول داد و بیداد بود که دو نفر، با لباس‌های یکدست سرمه‌ای، آمدند و سعی کردند بیرونش کنند. هرچه تقلا کرد فایده نداشت، حتی با یکی دست به یقه شد ولی در نهایت ماموران حراست زورشان چربید و از دفتر منشی بیرونش کردند.

به سمت خانه راه افتاد اما در طول مسیر مدام ذهنش مشغول بود، دلش آرام و قرار نداشت، حس می‌کرد نمی‌تواند یک جا بند شود. سرش را به شیشه‌ی اتوبوس چسبانده بود و به بیرون نگاه می‌کرد: ماشین‌هایی که یکی یکی با سرعت از کنار اتوبوس واحد رد می‌شدند، آدم‌هایی که توی پیاده رو راه می‌رفتند و دست‌شان پر بود از کیسه‌های خوراکی و لباس و هزارچیز دیگر، فروشگاه‌های مملو از جمعیت و پسرکی که گوشه‌ی پیاده رو ماهی و سبزه عید بساط کرده بود. تازه یادش آمد نزدیک عید است و به این فکر کرد که آخرین بار کی لباس نو گرفته است؟

توی همین فکرها بود و نفهمید باقی مسیر را چطور طی کرد. از اتوبوس پیاده شد و کمی بالاتر از ایستگاه، رفت داخل یک خیابان. چندتا کوچه و گذر را رد کرد و بعد از عبور از پیچ و خم هایی که هیچ وقت به‌شان عادت نمی‌کرد، انتهای یک کوچه‌ی بن بست، جلوی یک در خاکستریِ رنگ و رو رفته ایستاد. دستش را روی زنگ نگه داشت و ملودی ناموزونی را راه انداخت.

-:« چه خبره؟ اومدم...». صدای زن جوانی بود که


دغدغه ای به نام اصلاح طرح لبخند

مدتی است که شبکه‌ی دوم سیما، شنبه تا چهارشنبه هر هفته، حدود ساعت 17:45دقیقه، برنامه‌ای را روی آنتن می‌برد به نام «عصر خانواده». برنامه‌ای که برای معرفی آن، در سایت رسمی شبکه‌ی دو چنین نوشته شده است: «برنامه عصر خانواده، با رویکرد بازخوانی سبک زندگی ایرانی- اسلامی به صورت تخصصی و با نگاهی خانواده محور به موضوعات پرداخته و لذت حضور در کانون خانواده و ارائه راهکارها و ایده‌های مناسب برای طرح الگوی خانواده مطلوب ایرانی ـ اسلامی را در دستور کار دارد.»

خب! با مطالعه‌ی این معرفی مختصر، احتمالا به نظرمان می‌رسد که در این آشفته بازار تلوزیون، با برنامه‌ای طرف هستیم که دغدغه دارد و به دنبال نهادینه کردن فرهنگی است که آرام آرام در بسیاری از خانواده‌ها رو به فراموشی می‌رود. اما برخی آیتم‌های این برنامه، چنین نمی‌گویند!

اجازه دهید بسیاری از نکات مدنظرم را فاکتور بگیرم و تنها به یک نمونه اشاره کنم: در هفته اخیر، این برنامه، چند روز متوالی، یکی از آیتم‌هایش را به موضوعی خاص اختصاص داده است: «اصلاح طرح لبخند!»

موضوعی که طرح آن نه توسط یک دندانپزشک و به صورت سلسه جلسات، که در هر برنامه توسط یک دندانپزشک متفاوت صورت گرفته و هربار مطالب مطرح شده در جلسه قبل توسط فرد جدید تکرار شده است!

سوال من این است که «اصلاح طرح لبخند» در حال حاضر مشکل درجه چندم حوزه سلامت مردم ماست که صدا و سیما آن را این همه شایسته پرداختن می‌داند؟ آیا این گونه آیتم‌ها، تبلیغات پنهان برای دندانپزشکان کارشناس برنامه نیست؟ اگر هست و اگر صدا وسیما این همه نیازمند پول است، آیا این پول ارزش فرهنگی که تکرار پیاپی این مطلب به همراه می‌آورد را دارد؟ آیا اصرار این چنینی بر مسئله‌ای که ارتباطش بیش از حوزه سلامت با حوزه زیبایی است ترویج فرهنگ ایرانی- اسلامی است؟

من نمی‌گویم چنین اقداماتی مورد نیاز هیچ‌کس نیست! من حتی نمی‌گویم به این مسائل نباید پرداخت! من تنها می‌خواهم بگویم آنتن تلوزیون در یکی از ساعات و برنامه‌های پربیننده را نباید چند روز پیاپی به یک مسئله درجه چندم اختصاص داد که سالیان دیگر، وقتی فرهنگش جا افتاد بخواهیم عزای فرهنگسازی برای حل کردن آن را بگیریم!


علامگان دهر

بعید می‌دانم در هیچ کجای دنیا ایرانی‌ای پیدا کنی که در جواب سوال «کتاب خوب است یا بد؟» بگوید بد! اغلب به خوب بودنش اذعان داریم، به میراث کهن ادبی خود می‌بالیم و خود را ملتی متمدن، صاحب کتاب و طالب حکمت می‌دانیم؛ ولی وقتی حرف خواندنش پیش می‌آید آمار و ارقام چیز دیگری می‌گوید:

چقدر می‌خوانیم؟

طبق تحقیقات مرکز آمار، میانگین مطالعه ایرانیان 75 دقیقه در روز است! عددی که در نگاه اول حیرت‌انگیز به نظر می‌رسید و همین مسئله کنجکاوم کرد تا در آن دقیق‌تر شوم و سراغ آمارهای قرص و محکم‌تری را بگیرم! بیشتر که گشتم متوجه شدم در آمارهای جهانی، فقط میانگین ساعات مطالعه کتاب‌های غیر درسی را جزء زمان مطالعه محسوب می‌کنند، در صورتی که ما با ظرافت، تمام اقسام مطالعه را درنظر گرفته‌ایم و در آمارهای تفکیکی، مطالعه کتاب، تنها 15 دقیقه سهم دارد! تازه باید مطالعه کتاب‌های درسی و کمک‌درسی را هم در این اندک، سهیم بدانیم! خب! اینطور که به نظر می‌رسد اوضاع زیادی بی‌ریخت است! اما چرا؟

دلیل کسادی بازار مطالعه در کشور ما چیست؟!

وقتی به تعاملات روزمره‌ام خوب نگاه می‌کنم می‌بینم شاید اولین علتش آن است که اغلب ما عادت کرده‌ایم خودمان را «علامه دهر» و بی‌نیاز از دانستن بدانیم! ما کسانی هستیم که در هر زمینه‌ای اظهار نظر می‌کنیم، برای هر سوالی، جوابی داریم و برای هر دردی، دوایی پیشنهاد می‌دهیم! پس دیگر نیازی به کتاب نداریم!

از طرف دیگر، آن‌قدر خودشیفته شده‌ایم که جهانیان را یکسره مدیون زحمات و خدمات خود می‌دانیم و دیگران را کوچک‌تر از آن، که به این میراث‌خواران تمدن‌های کهن باستان و پرچم‌دارن دانش مسلمین اندکی بیاموزند!

از دیگر سو، ما از مطالعه می‌ترسیم و از این‌که بنیان‌های ذهنی‌مان ویران شود یا دچار چالشی غیرقابل‌حل شویم احساس وحشت می‌کنیم!

ما کتاب نمی‌خوانیم، چون حس می‌کنیم به یقین رسیده‌ایم، یا فکر می‌کنیم مسئله‌ای سخت و پیچیده‌ای در جهان وجود ندارد و یا چون تنبل‌ایم و کتاب‌خواندن کار بسیار دشواری است؛ پس خودمان را به هرکاری مشغول می‌کنیم تا کتاب نخوانیم!

خب! درد جامعه‌ی بی‌مطالعه‌ی ما دیگر چیست و با این همه، چه باید کرد؟ گفتنی بسیار است! اما افسوس که مجال نیست و دردهای دیگر را باید برای خط‌های دیگر وانهم!

فقط همین جمله‌ی معروف سقراط را از من یادگار داشته باشید که: «جامعه وقتی سعادت و فرزانگی می یابد که مطالعه، کار روزانه اش باشد.»

به این خانه‌ی محقر خوش آمدید. در این‌جا یادداشت‌ها، دغدغه ها و تجربه های نگارنده را خواهید یافت.
بهانه ی ساختن این خانه، دوست عزیزی است که مرا، انسانی که مدت‌ها از نثر فاصله گرفته بود را، هم به نوشتن معتاد کرده است. در این‌جا به هرگوشه‌ای سرک خواهم کشید و از هر چیزی خواهم نوشت. بدیهی است منبع و ماخذ کلیه‌ی یادداشت‌های فاقد منبع، ذهن نویسنده است.
امید است آن‌چه نوشته ام و خواهید خواند، مقبول افتد...
کتاب‌های من

آخرین کتاب‌هایی که خوانده‌ام

حسن و دل
really liked it
در نوع خود کتاب جالبی است. داستانی عرفانی است که به طریق تمثیل ماجرای عشق "دل" پسر پادشاه یونان، "عقل"، را که در "قلعه ی بدن" حکومت می کند به "حُسن" دختر پادشاه مشرق، "عشق"، که در شهر "دیدار" ساکن است روایت می کند. دل در حقیقت طالب آب ح...
tagged: literature
منجنیق
really liked it
حسین صفا، در این کتاب تصویر جدیدی از غزل فارسی را ارائه می کند. تصویری که در عین شباهت هایش به تصویری که از غزل کلاسیک مشهور در ذهن مان داریم دارای تفاوت هایی نیز هست. تفاوت هایی آن چنان عمیق که گاه حتی شاید مجبورمان کند نام غزل بر اشعار...
tagged: literature and poet
صد سال تنهایی
it was amazing
صدسال تنهایی را نخوانده‌ام، با آن زندگی کرده‌ام. کتاب بی‌نظیری است. با قلمی شیوا و روان و توصیفاتی بدیع و حیرت انگیز. با سبکی منحصر به فرد -رئالیسم جادویی- و جاسازی عناصر خیالی و غیر واقعی در بافت دنیایی واقعی، آن هم چنان ممزوج به یکدیگر...
tagged: literature and novel
ناصر ارمنی
really liked it
در میان داستان ها، "زمزم" را بیش از بقیه دوست داشتم. اغلب پایان بندی ها را پسندیدم. هرچند با برخی از آنها ارتباط برقرار نکردم. در مجموع، به گمانم امیرخانی در نوشتن داستان بلند، توانمندتر از داستان کوتاه است.
tagged: literature and short-story
کافه پیانو
it was amazing
هرکس هرچه می‌خواهد بگوید! من حس می‌کنم کافه پیانو یکی از بهترین رمان هایی است که این سال‌ها خوانده ام. لحن گیرا و صمیمی کتاب، به علاوه فضای زنده و جذاب آن چیزی است که در هر کتابی پیدا نمی‌شود. لحنی آن‌قدر گیرا که وقتی کتاب را باز می‌کنید...
tagged: literature and novel

goodreads.com
Designed By Erfan Powered by Bayan