دولت‌خانه | مسعود پایمرد

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم


بیست و چهارسالگی

بیست و چهارسالگی

پرسید: «بیست و چهارسالگی چه شکلی است؟»

گفتم: «نمی‌دانم، خوب است!»

گفتم نمی‌دانم ولی بعد که تنها شدم به سوالش فکر کردم. و بعد عمیق‌تر فکر کردم. و باز عمیق‌تر فکر کردم. به نظرم رسید بیست و چهارسالگی زیباست؛ اما به همان میزان که زیباست، زشت است.

به گمانم زیباست، چون نشان از ابتدای یک راه پر پیچ و خم دارد. راهی که هرچند در ابتدای آن ایستاده‌ای اما پشت سرت به اندازه‌ی همین بیست و اندی سال تجربه اندوخته‌ای. (و اگر نه به اندازه‌ی تمام این بیست و اندی سال، لااقل از وقتی عقلت رسیده - مثلا از چهارده پانزده سالگی- چیزهایی آموخته و اندوخته‌ای که اگر همان هم به کارت بیاید باید بابتش بسیار خرسند باشی)

اما بیست و چهارسالگی، به همان میزان که زیباست، زشت است. هرچند زشت شاید تعبیر زیبایی نباشد. زشت نیست، ولی بد است. بد است زیرا هشدار می‌دهد که خوش‌بینانه اگر نگاه کنی قریب یک چهارم راه را رفته‌ای و همین‌طور که این یک قسمتش به چشم برهم‌زدنی گذشت، آن سه قسمت دیگر هم مانند برق می‌گذرد و می‌رسی به پایان راه. و وقتی به پایان این راه رسیدی، دیگر بازگشتی وجود ندارد. دیگر قرار نیست بازگردی و زندگی کنی، قرار نیست بازگردی و یاد بگیری، قرار نیست بازگردی و آدم دیگری باشی...

و اینجا، جایی است که تردید گریبانت را می‌گیرد و گوشه‌ی دیوار اسیرت می‌کند و در حالی که با خشم توی چشم‌هایت که از ترس دو دو می‌زنند زل زده است، می‌پرسد:«راستی چطور زندگی کرده‌ای؟ آن‌طور که دلت خواسته، یا آن‌گونه که دیگران خواسته‌اند؟ در این سال‌ها، آیا به راستی زندگی کرده‌ای یا "تنها" زیسته‌ای؟ و اگر زیسته‌ای آیا می‌دانی که زیسته‌ای یا به اشتباه زیستن را زندگی معنا کرده‌ای؟ آیا آن‌چه باید را از این زندگی آموخته‌ای یا هر روز، بار این آموختن را به روز دیگر حواله کرده‌ای و این حواله را چنان به تاخیر انداخته‌ای تا در نهایت، موعد زندگی به سر آمده است؟ آیا آن‌که خواسته‌ای بوده‌ای یا با حسرت دگرگون شدن به مقصد رسیده‌ای؟»

ولی من فکر می‌کنم این بیست و چهارسال را آن‌طور که باید زندگی نکرده‌ام. گویی زندگی را لمس نکرده‌ام. آن‌چه دوست داشته‌ام را نیاموخته‌ام، بسیار کتاب هست که نخوانده‌ام، فیلم‌های زیادی مانده که ندیده‌ام، مکان‌های بسیاری که نرفته‌ام و طعم‌های بسیاری که نچشیده‌ام...

دوست ندارم بیست و چهارسال دیگر، وقتی بازمی‌گردم و به این صفحات رفته نگاه می‌کنم، باز کسی باشم که به او افتخار نمی‌کنم. یا هنوز همین کتاب‌های امروز را نخوانده باشم، یا همین فیلم‌ها را ندیده باشم، یا همین آموختنی‌ها را نیاموخته باشم، یا...

دوست دارم امسال، در دفتر زندگی‌ام، «تولدی دیگر» باشد...

پی‌نوشت 1: این متن را اوایل آبان ماه نوشته‌ام ولی تاریخ روز تولدم را زده‌ام. 27م مهرماه. مدت زیادی بود می‌خواستم این چیزها را بنویسم، ولی هربار پشت گوش انداختم. امید که یاد بگیرم زندگی، وبلاگ نیست که هر وقت خواستم تاریخش را به عقب برگردانم...

پی‌نوشت 2: تولدم روز اربعین بود. این را به فال نیک می‌گیرم و دعا می‌کنم برکت وجود حضرت اباعبدالله، جاری در لحظه لحظه زندگی‌ام باشد.


یک قطره آفتابگردان!

پوستر آفتابگردانها

تابستان سال قبل بود که شروع شد و بعد هم به چشم بر هم زدنی، یک سال گذشت و تمام! ولی در طول این یک سال، چیزهای زیادی یادم داد: این که دنیا بزرگ‌تر از چیزی است که تا آن زمان فکر کرده‌ام، این که ادبیات وسیع‌تر از چیزی است که تا آن موقع پنداشته‌ام، این که در میان دیگران که هستم و می‌خواهم که باشم.

روزی که تمام شد، با خودم فکر کردم چه چیزی عایدم شده؟ و خوب که فکر کردم دیدم خودم را بهتر شناخته‌ام، و دنیایم را. دیدم دوستان خوبی یافته‌ام و راهم روشن‌تر شده و هموارتر، و ولعم به خواندن و نوشتن و دانستن بیشتر از پیش شده است.

و اگر این تمام چیزی باشد که آفتابگردانها به من داده، به گمانم کافی است.


ریشه‌های پیوند

راستی آدم‌های اطرافمان چقدر برای‌مان مهم‌اند؟ هر کدام چقدر از فضای قلب‌مان را اشغال کرده‌اند؟ کجای زندگی ما هستند و چه نقشی در حال و احوال و روزگار ما دارند؟

روزی اگر نباشند چقدر از نبودن‌شان و از رفتن‌شان محزون خواهیم شد؟ چقدر غصه خواهیم خورد؟ و چه مدت بعد رفتن‌شان را فراموش خواهیم کرد و با نبودن‌شان کنار خواهیم آمد؟ همان دم؟ یک ساعت بعد؟ یک روز بعد؟ یا بیش‌تر؟  چقدر؟ یک سال؟ ده سال؟

البته بعضی هم هستند که تا پایان عمر فراموش نخواهند شد... و صد البته که آن‌ها آدم‌های خاص‌تری هستند... و ویژگی‌هایی دارند که مانع می‌شود تا در کوچه پس کوچه‌های گذر سالیان فراموش شوند...

 این روزها به همین فکر میکنم؛ فکر می‌کنم هر کدام از آدم‌های اطرافم در زندگی من چه جایگاهی دارند و از نبودن‌شان چه احساسی پیدا خواهم کرد؟ و یا برعکس؛ من در زندگی‌شان چه جایگاهی دارم و از نبودنم چه احساسی پیدا خواهند کرد؟

درد این نبودن‌ها، هرچه که باشد؛ از سفر گرفته تا قهر و از جدایی گرفته تا مرگ، بسته به شدت اهمیت این آدم‌ها و جایگاهی که اشغال کرده بودند بیشتر و شدیدتر است و گاهی آن‌قدر شدید می‌شود که انسان را به مرگ راضی می‌کند.

پیش آمده با خودم بگویم فلانی اگر فردا نباشد احتمالا آب از آب تکان نخواهد خورد و هیچ اتفاقی نخواهد افتاد ولی وقتی رفت تازه متوجه شوم که یه تکه از مرا هم کنده و با خودش برده است. و آن هم با چه بی‌رحمی عجیبی. بی‌رحمی‌ای که از چنان آدمی اصلا انتظار نمی‌رفت...

و آن موقع تازه متوجه شوم وجودش – که در اثر گذر زمان برایم عادی شده بود- اینقدرها هم عادی نبوده و بعد که سرم خلوت‌تر شد و فرصت فکر کردن دست داد بفهمم چقدر دوستش داشته‌ام.

هرچند «از دست دادن» به خودی خود تجربه‌ی بد و دردناکی است اما یک چیز می‌تواند دردناک‌ترش هم بکند و آن، این است که «از دست دهنده» به نوعی خود را در این واقعه دخیل و مقصر بداند. یعنی فکر کند اگر فلان کار را نکرده بود یا با فلان حرف باعث رنجش نشده بود الان مجبور به تحمل چنین درد طاقت‌فرسایی نبود. چیزی که شاید بشود اسمش را گذاشت:« عذاب وجدان جدایی»

این همه حرف زدم که برگردم سر پله‌ی اول و باز بپرسم آدم‌های اطرافمان چقدر برای‌مان مهم‌اند؟ هر کدام چقدر از فضای قلب‌مان را اشغال کرده‌اند؟ کجای زندگی ما هستند و چه نقشی در حال و احوال و روزگار ما دارند؟

روزی اگر نباشند چقدر از نبودن‌شان و از رفتن‌شان محزون خواهیم شد؟ چقدر غصه خواهیم خورد؟ و چه مدت بعد رفتن‌شان را فراموش خواهیم کرد و با نبودن‌شان کنار خواهیم آمد؟ همان دم؟ یک ساعت بعد؟ یک روز بعد؟ یا بیش‌تر؟  چقدر؟ یک سال؟ ده سال؟ پس از یک عمر؟

پاسخ این سوال، اشتیاق ما را به زندگی نشان خواهد داد. هرچقدر تعداد آدم‌هایی که دوست‌شان داریم و دوست‌مان دارند بیشتر باشد، هرقدر برای‌مان مهم تر و برای‌شان مهم‌تر باشیم، هرچه فضای بیشتری از قلب‌مان را اشغال کرده باشند و جایگاه مهم‌تری در زندگی ما داشته باشند، آن قدر که جای خالی نبودن‌شان را کسی پر نکند، و هرقدر نتوانیم با نبودن‌شان کنار بیاییم و پس از رفتن‌شان مدت بیشتری غصه بخوریم، اشتیاق بیشتری به زندگی داریم.

فکر می‌کنم این‌ها ریشه‌های پیوند ما هستند. ریشه‌های پیوند ما و زندگی. چیزهایی که مجاب‌مان می‌کنند به زنده ماندن و زندگی کردن.

یعنی منظورم این است که اگر یک روز دیدید یا شنیدید کسی خودکشی کرده بدانید احتمالا تنها کسی که در تمام جهان برایش مهم بوده را از دست داده و بعد مثل درختی که بی‌ریشه مانده، قدری سعی کرده نفس بکشد و نتوانسته و آخر سر هم خشکیده.


قرص کتاب، تراشه‌ی دانایی

دیروز، حوالی غروب، در جلسه‌ی انجمنی که گاه گداری به آن سر می‌زنم نشسته بودم. انتهای جلسه، صحبت از کتاب شد و مقایسه‌ی کتاب کاغذی با کتاب الکترونیکی و برشمردن فواید کتاب‌های غیرچاپی و این که اصلا حیف است این همه درخت را به خاطر کتاب نیست و نابود و قلع و قمع کنیم و دنیای آینده اصلا دنیای کتاب‌های چاپی نیست و مگر ممکن است پیشرفت تکنولوژی در سالیان آتی جایی برای نفس کشیدن کتاب‌های کاغذی باقی بگذارد؟

کتاب

من که اصولا آدم سنت‌گرایی هستم و با تغییر مخالفم، فوری در برابرش موضع گرفتم که این طور که شما می‌گویید هم نیست و بعد از لذت خواندن کتاب کاغذی گفتم و حس خوبی که این نوستالژی به آدم می‌دهد.

دوستی گفت که: کجای کاری؟ ابدا شک نکن که در آینده هرکس می‌تواند هرچه می‌خواهد بداند را در تراشه‌ای ریخته و در سرش قرار دهد و اینطور حتی زحمت کتاب خواندن را هم نکشد!

این را که گفت ترسیدم. ترسیدم و از دیروز تا حالا دارم به این ترس فکر می‌کنم. به این که اگر واقعا چنین چیزی اتفاق بیفتد، اگر واقعا هرکس بتواند هر چه می‌خواهد بداند را در تراشه‌ای ریخته و توی مغزش جا دهد، اگر اصلا قرص کتاب بیاید و برای هر کتابی قرصی باشد که ببلعی و بعد آن کتاب را واو به واو در ذهنت داشته باشی، آن وقت چه می‌شود؟

فکر می‌کنم چنین اتفاق بزرگی، فواید و مضرات بزرگی را هم در پی می‌آورد. با فوایدش هیچ کار ندارم و اصلا دوست ندارم درباره‌ی فواید چنین چیزی فکر کنم. درباره‌ی این که چه اتفاقات شگرفی می‌افتد اگر همه، همه چیز را بدانند. اگر همه بتوانند بدون زحمت عالم شوند.

راستش، مضرات چنین اتفاقی، چنان مرا ترسانده که جایی برای اندیشیدن به فوایدش باقی نگذاشته است. فکر می‌کنم چنین اختراعی، کوچک‌ترین ضررش پدید آوردن نسلی است که دانش دارد اما بینش ندارد. نسلی که می‌داند اما نمی‌فهمد. انسان‌هایی را تصور کنید که همه‌ی علوم جهان هستی را در ذهن دارند ولی قدرت تجزیه و تحلیل ندارند. نمی‌گویم همه اینطور می‌شوند اما به هرحال عده‌ای می‌شوند. همین امروز هم، همه‌ی کسانی که کتاب می‌خوانند، بینش ندارند. خیلی‌ها می‌خوانند، اما الزاما همه نمی‌فهمند.

دیگر ضرر چنین پدیده‌ای، تولید نسلی است که ادعای دانش دارد، اما دانش ندارد. امروز هم در جامعه بسیارند کسانی که در مورد موضوعی، یکی دو کتاب خوانده‌اند و به همین واسطه فکر می‌کنند علامه‌ی دهر شده‌اند و حرف هیچ‌کس را نمی‌پذیرند و هیچ نظر مخالفی را برنمی‌تابند. حالا فکر کنید این عده تکثیر شوند و با صدها کتابی که در تراشه‌ی مغزشان جا داده‌اند بخواهند هرکس که مخالف دیدگاه‌شان حرف می‌زند را به باد ناسزا بگیرند.

ضرر دیگر، احتمالا این است که مزیت دانستن را به گروه خاصی محدود می‌کند. گروهی که پول دارند تا بهای آن را بپردازند. قبول دارم؛ امروز هم همین است. امروز هم بی‌عدالتی آموزشی بخش قابل توجهی از رشته‌ها و دانشگاه‌های خوب را در اختیار کسانی قرار داده است که بیشتر پول خرج می‌کنند تا بهتر تست بزنند. اما حداقل این عده که امروز هستند، برای رسیدن به آن‌چه خواسته‌اند، در کنار پول خرج کردن، زحمت کشیده‌اند.

اما چنین تکنولوژی‌ای دیگر نیاز به زحمت نخواهد داشت. کافی است پول خرج کنید تا هرچه می‌خواهید را بدانید. هرچه بیشتر پول خرج کنید، بیشتر خواهید دانست و اگر پولی برای خرج کردن نداشته باشید احتمالا در ظلمت جهان نادانی خواهید ماند و خواهید مرد.

همین نیاز به زحمت نداشتن ضرر دیگر مسئله است. دانش، در اختیار کسانی قرار خواهد گرفت که برای به دست آوردنش عرق نریخته‌اند، تلاش نکرده‌اند. و همین عرق نریختن و تلاش نکردن ارزش دانستن را از بین خواهد برد. و البته لذتش را. چه لذتی است در چیزی که می‌دانید اما برای دانستنش هیچ تقلایی نکرده‌اید؟

با این حال، بزرگ ترین ضرر چنین چیزی، به گمانم، به خطر انداختن فلسفه‌ی فضیلت خواهد بود. آن روز که چنین چیزی به جهان بشریت هدیه داده شود، دیگر فضیلتی در میان نخواهد بود. وقتی همه چیز در اختیار همه هست، دیگر داشتن آن ارزشی نخواهد داشت. یا آن روز که داشتن چیزی، لذتی نداشته باشد، یا آن روز که داشتن چیزی فقط پول بخواهد، یا آن روزی که داشتن چیزی بدون هیچ زحمتی میسر شود. این‌ها برای دارنده‌شان هیچ فضیلتی به همراه نخواهند آورد.

آن روز، فکر می‌کنم بیش از هر چیز «فلسفه‌ی فضیلت» به خطر خواهد افتاد. دیگر برتری داشتن بی‌معنا خواهد شد.

من برای آن روز متاسفم. هم برای آن روز و هم برای بشریت آن روزگار. و ترجیح می‌دهم در همین گوشه‌ی دنج زمان که گیر افتاده‌ام، دور از هیاهوی تکنولوژی، در خلوتی بنشینم و کتاب کاغذی‌ام را دست بگیرم و با تک تک کلمات و جملاتش کلنجار بروم و برای فهمیدن‌شان به ذهن ناقصم فشار بیاورم و روز را با خواندن چند صفحه‌اش شب کنم اما مطمئن باشم که این تلاش کردن و این دانستن برای من فضیلت و ارزش به ارمغان خواهد آورد و لذتی به من خواهد بخشید که چشیدن طعم بی رقیبش را با هیچ چیزی عوض نخواهم کرد.

۱ ۲
به این خانه‌ی محقر خوش آمدید. در این‌جا یادداشت‌ها، دغدغه ها و تجربه های نگارنده را خواهید یافت.
بهانه ی ساختن این خانه، دوست عزیزی است که مرا، انسانی که مدت‌ها از نثر فاصله گرفته بود را، هم به نوشتن معتاد کرده است. در این‌جا به هرگوشه‌ای سرک خواهم کشید و از هر چیزی خواهم نوشت. بدیهی است منبع و ماخذ کلیه‌ی یادداشت‌های فاقد منبع، ذهن نویسنده است.
امید است آن‌چه نوشته ام و خواهید خواند، مقبول افتد...
کتاب‌های من

آخرین کتاب‌هایی که خوانده‌ام

حسن و دل
really liked it
در نوع خود کتاب جالبی است. داستانی عرفانی است که به طریق تمثیل ماجرای عشق "دل" پسر پادشاه یونان، "عقل"، را که در "قلعه ی بدن" حکومت می کند به "حُسن" دختر پادشاه مشرق، "عشق"، که در شهر "دیدار" ساکن است روایت می کند. دل در حقیقت طالب آب ح...
tagged: literature
منجنیق
really liked it
حسین صفا، در این کتاب تصویر جدیدی از غزل فارسی را ارائه می کند. تصویری که در عین شباهت هایش به تصویری که از غزل کلاسیک مشهور در ذهن مان داریم دارای تفاوت هایی نیز هست. تفاوت هایی آن چنان عمیق که گاه حتی شاید مجبورمان کند نام غزل بر اشعار...
tagged: literature and poet
صد سال تنهایی
it was amazing
صدسال تنهایی را نخوانده‌ام، با آن زندگی کرده‌ام. کتاب بی‌نظیری است. با قلمی شیوا و روان و توصیفاتی بدیع و حیرت انگیز. با سبکی منحصر به فرد -رئالیسم جادویی- و جاسازی عناصر خیالی و غیر واقعی در بافت دنیایی واقعی، آن هم چنان ممزوج به یکدیگر...
tagged: literature and novel
ناصر ارمنی
really liked it
در میان داستان ها، "زمزم" را بیش از بقیه دوست داشتم. اغلب پایان بندی ها را پسندیدم. هرچند با برخی از آنها ارتباط برقرار نکردم. در مجموع، به گمانم امیرخانی در نوشتن داستان بلند، توانمندتر از داستان کوتاه است.
tagged: literature and short-story
کافه پیانو
it was amazing
هرکس هرچه می‌خواهد بگوید! من حس می‌کنم کافه پیانو یکی از بهترین رمان هایی است که این سال‌ها خوانده ام. لحن گیرا و صمیمی کتاب، به علاوه فضای زنده و جذاب آن چیزی است که در هر کتابی پیدا نمی‌شود. لحنی آن‌قدر گیرا که وقتی کتاب را باز می‌کنید...
tagged: literature and novel

goodreads.com
Designed By Erfan Powered by Bayan