پنجشنبه ۲۲ خرداد ۹۹
من آن خوابم، که یوسف هم نخواهد کرد تعبیرش
زبانی کهنه که جبر زمان کرده زمینگیرش
کتابی پاره در پستوی نمناکی رها مانده
که پوسیدهست از روز ازل، اوراق تقدیرش
شبیه آیهای آشفته در یک سورهی مبهم
که «المیزان» هم از حیرت گذشت از خیر تفسیرش
چه میخواهی بدانی اینک از من؟ از بهاری که
خزان در صبح فروردین، چنین کرده جوانپیرش؟
گذشته از سرش آشوبهایی سخت و جانفرسا
ولی هرگز نکرده هیچیک، رنجور و دلگیرش
گذشت سالها، آکنده او را از فراموشی
ولی نگسسته است از عشق -در هرحال- زنجیرش
*
نپرس از معنی این حرفها، زیرا که میدانی
من آن خوابم که یوسف هم نخواهد کرد تعبیرش...
«مسعود پایمرد»
98/3/4
پ.ن یک: هرچه خواستم دست به قلم ببرم نشد. آشفتهام. به نظرم رسید این غزل، که آن را سال پیش سرودهام، بیشترین شباهت را با حال این روزهایم داشته باشد.
پ.ن دو: همین غزل را، با همین توضیحات در پایین صفحه، دو ماه پیش در صفحهی ویرگولم منتشر کردم. حالا که خواستم بعد مدتها، از سر دلتنگی، اینجا چیزی بنویسم، دیدم حالم بیشباهت به حال همان روز نیست. تصمیم گرفتم به جای نوشتن مطلبی تازه، همین شعر را بازنشر کنم و چندبار برای خودم بخوانم...
پ.ن سه: برای آدمهای دلتنگ این زمانه، برای دلهای شکسته، دعا کنید.