يكشنبه ۱۹ خرداد ۹۸
صدسال تنهایی را نخواندهام، با آن زندگی کردهام. کتاب بینظیری است. با قلمی شیوا و روان و توصیفاتی بدیع و حیرت انگیز. با سبکی منحصر به فرد -رئالیسم جادویی- و جاسازی عناصر خیالی و غیر واقعی در بافت دنیایی واقعی، آن هم چنان ممزوج به یکدیگر که نمیتوان هیچ را باور نکرد.
مارکز در این کتاب، داستان شش نسل از خانواده بوئندیا را روایت میکند. خانوادهای که علی رغم همهی تفاوتها در یک چیز با یکدیگر مشترکاند: تنهایی! تنهاییای که اولین آنها تا آخرینشان را در برگرفته و میبلعد و دست آخر از آنها هیچ چیز برجا نمیگذارد.
داستان، سرشار است از کنایههای غیرمستقیم به دنیای امروز ما و به هرآنچه ما را زنده نگه داشته و یا به جان یکدیگر انداخته است. این، روایت ماست. ما که در امپراتوری پدران خویش، به دنیا میآییم، بزرگ میشویم و بعد امپراتوریهایمان را روی ویرانههای برجای مانده از پیشینیان خود بنا میکنیم و آنگاه که عصرمان به سر رسید، رخت برمیبندیم تا به فرزندانمان اجازه دهیم امپراتوریهای خود را بی هیچ مزاحمت برپا کنند و مدتی سالار خود باشند و بعد این تراژدی را تا ابد ادامه دهند. و در نهایت نیز، همه محکوم به شکست ایم.
آغاز و پایان داستان، هر دو به شدت هنرمندانه است. اما آنچه بیش از این دو بر دل مینشیند و خواندن کتاب را جذابتر میکند، شیوه منحصر به فرد مارکز در قصهگویی است. او داستانش را روایت میکند: انگار در یک قهوه خانه نشستهاید و به داستانی از سالیان دور گوش میدهید. با همان رنگ و بو و جذابیت و سرزندگی.
خواندن این کتاب را به همهی آنها که شیفتهی ادبیات هستند توصیه میکنم. به شرط آن که اهل خواندن رمان، به ویژه رمانهای کلاسیک باشند. این کتاب، به درد کسانی که با مطالعه داستانهای آبکی، ذائقه خود را مسموم کردهاند، نمیخورد.
در نهایت دوست دارم شما را مهمان قسمتی از توصیفهای شاهکار او کنم یکی از جملات قصارش را تقدیمتان کنم و این یادداشت را به پایان برسانم:
«کسانی که جلو همه ایستاده بودند قبلا از امواج گلوله ها بر زمین افتاده بودند. کسانی که هنوز زنده بودند به جای آنکه خود را به زمین بیندازند، سعی داشتند به میدان کوچک برگردند.
وحشت مانند دم اژدها می جنبید و آن ها را همچون موجی متراکم، به سمت یک موج متراکم دیگر می راند که از انتهای دیگر خیابان، با جنبش دم اژدها، به آنجا سرازیر شده بود.
در آنجا هم مسلسل ها بلاانقطاع شلیک می کردند. محاصره شده بودند. در گردبادی عظیم به دور خود می چرخیدند، گردبادی که رفته رفته قطر خود را از دست میداد، چون حاشیه اش درست مثل پوست پیاز، با قیچی های سیری ناپذیر و یکنواخت مسلسل ها چیده می شد.
بچه چشمش به زنی افتاد که در محوطه ای که به طور معجزه آسا از آن حمله در امان مانده بود، زانو زده بود و بازوان خود را صلیب وار بالا گرفته بود.
خوزه آرکادیوی دوم در لحظه ای که با چهره ی خون آلود به زمین افتاد و بچه را در آنجا به زمین گذاشت و قبل از آن که آن هنگ عظیم، محوطه ی باز و زن زانو زده زیر نور آسمان خشکسالی کشیده را در خود بگیرد، در آن دنیای قحبه صفتی که اوسولا ایگواران آن همه حیوانات کوچولوی آب نباتی فروخته بود، به زانو درآمد.»
اما دلنشینترین جملهی تمام کتاب این بود که:
«روزی که قرار بشود بشری در کوپه درجه یک سفر کند و ادبیات در واگن کالا، دخل دنیا آمده است.»
راست میگوید؛ به نظر من هم همینطور است.