دولت‌خانه | مسعود پایمرد

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم


25 سال، تمام!

تولد 25 سالگی

شد 25 سال؛ بی کم و کاست. حالا بدون تعارف ربع قرن زندگی کرده‌ام! زمان کمی نیست برای تجربه کردن و بزرگ شدن. زیاد هم هست.

اگر درخت زاده می‌شدم، همینک درخت تناوری بودم. با شاخه‌هایی بلند و سایه‌ای وسیع. درختی که شاید سایبانی می‌شد برای پیاده‌ای، یا غذایی می‌داد به گرسنه‌ای.

ولی تقدیر چنین بود که به قامت، انسان زاده شوم. روی دو پا بایستم و به زینت اندیشه مفتخر گردم.

بیست و پنج سال، زمان خوبی است برای دیدن، شنیدن، لمس کردن و دریافتن؛ و فرصتی کافی برای بار گرفتن و رسیدن.

هرچند در آستانه‌ی ورود به بیست و ششمین سال، احساس می‌کنم هنوز به آن اندازه که باید، بار نگرفته‌ام، و به آن اندازه که نیاز است ندیده‌ام، نشنیده‌ام و درنیافته‌ام، ولی تجربه‌های تازه‌ای کسب کرده‌ام، در مسیری جدید گام نهاده‌ام و قدم‌های کوچکی برداشته‌ام که استمرار در آن‌ها، نویدبخش دستاوردهای شیرین است.

به یاد دارم استاد گرانقدری می‌گفت: «تا سی سالگی زمان بار گرفتن است، و پس از آن، زمان ثمر دادن. بکوشید تا فرصت باقی است بار بگیرید که در ادامه، بی‌ثمر نمانید.»

از همین روست که به آن‌چه اکنون دارم قانع نیستم و می‌کوشم بیشتر بار بگیرم، تا مبادا فردا در بی‌ثمری گرفتار شوم.

با این همه، پذیرفته‌ام که زندگی برای هیچ‌یک از ما، فرش قرمز پهن نکرده است. این ماییم که میهمان ناخوانده‌ی این سفره‌ی هزار رنگ و این خانه‌ی هزار مهمان شده‌ایم و ناچاریم با قواعدی که خود برایمان تعیین می‌کند، بازی کنیم. عمری محدود داریم و بضاعتی اندک، و باید با همین بسازیم.

معلوم نیست فردا که بیاید، زندگی چه گرفتاری جدیدی برای ما دست و پا کند و کدام نیرنگ تازه را از آستین بیرون بکشد.

کسی نمی‌داند من چندسال دیگر زندگی می‌کنم، خودم نیز. شاید نقطه‌ی پایان دور باشد، شاید نزدیک. ولی به گمانم بهتر آن است که تا زنده‌ایم، بکوشیم بی‌دستاورد، از این جهان کوچ نکنیم.

به قول معروف:

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...

 

پی‌نوشت 1: شعر پایانی، به گمانم از ژاله‌ی اصفهانی است.

پی‌نوشت 2: پارسال تولدم مصادف با روز اربعین بود. امسال شده مقارن با یکم ربیع‌الاول. انشاالله به برکت ماه ربیع، ایام این سال، سراسر بهاری باشد.


بیست و چهارسالگی

بیست و چهارسالگی

پرسید: «بیست و چهارسالگی چه شکلی است؟»

گفتم: «نمی‌دانم، خوب است!»

گفتم نمی‌دانم ولی بعد که تنها شدم به سوالش فکر کردم. و بعد عمیق‌تر فکر کردم. و باز عمیق‌تر فکر کردم. به نظرم رسید بیست و چهارسالگی زیباست؛ اما به همان میزان که زیباست، زشت است.

به گمانم زیباست، چون نشان از ابتدای یک راه پر پیچ و خم دارد. راهی که هرچند در ابتدای آن ایستاده‌ای اما پشت سرت به اندازه‌ی همین بیست و اندی سال تجربه اندوخته‌ای. (و اگر نه به اندازه‌ی تمام این بیست و اندی سال، لااقل از وقتی عقلت رسیده - مثلا از چهارده پانزده سالگی- چیزهایی آموخته و اندوخته‌ای که اگر همان هم به کارت بیاید باید بابتش بسیار خرسند باشی)

اما بیست و چهارسالگی، به همان میزان که زیباست، زشت است. هرچند زشت شاید تعبیر زیبایی نباشد. زشت نیست، ولی بد است. بد است زیرا هشدار می‌دهد که خوش‌بینانه اگر نگاه کنی قریب یک چهارم راه را رفته‌ای و همین‌طور که این یک قسمتش به چشم برهم‌زدنی گذشت، آن سه قسمت دیگر هم مانند برق می‌گذرد و می‌رسی به پایان راه. و وقتی به پایان این راه رسیدی، دیگر بازگشتی وجود ندارد. دیگر قرار نیست بازگردی و زندگی کنی، قرار نیست بازگردی و یاد بگیری، قرار نیست بازگردی و آدم دیگری باشی...

و اینجا، جایی است که تردید گریبانت را می‌گیرد و گوشه‌ی دیوار اسیرت می‌کند و در حالی که با خشم توی چشم‌هایت که از ترس دو دو می‌زنند زل زده است، می‌پرسد:«راستی چطور زندگی کرده‌ای؟ آن‌طور که دلت خواسته، یا آن‌گونه که دیگران خواسته‌اند؟ در این سال‌ها، آیا به راستی زندگی کرده‌ای یا "تنها" زیسته‌ای؟ و اگر زیسته‌ای آیا می‌دانی که زیسته‌ای یا به اشتباه زیستن را زندگی معنا کرده‌ای؟ آیا آن‌چه باید را از این زندگی آموخته‌ای یا هر روز، بار این آموختن را به روز دیگر حواله کرده‌ای و این حواله را چنان به تاخیر انداخته‌ای تا در نهایت، موعد زندگی به سر آمده است؟ آیا آن‌که خواسته‌ای بوده‌ای یا با حسرت دگرگون شدن به مقصد رسیده‌ای؟»

ولی من فکر می‌کنم این بیست و چهارسال را آن‌طور که باید زندگی نکرده‌ام. گویی زندگی را لمس نکرده‌ام. آن‌چه دوست داشته‌ام را نیاموخته‌ام، بسیار کتاب هست که نخوانده‌ام، فیلم‌های زیادی مانده که ندیده‌ام، مکان‌های بسیاری که نرفته‌ام و طعم‌های بسیاری که نچشیده‌ام...

دوست ندارم بیست و چهارسال دیگر، وقتی بازمی‌گردم و به این صفحات رفته نگاه می‌کنم، باز کسی باشم که به او افتخار نمی‌کنم. یا هنوز همین کتاب‌های امروز را نخوانده باشم، یا همین فیلم‌ها را ندیده باشم، یا همین آموختنی‌ها را نیاموخته باشم، یا...

دوست دارم امسال، در دفتر زندگی‌ام، «تولدی دیگر» باشد...

پی‌نوشت 1: این متن را اوایل آبان ماه نوشته‌ام ولی تاریخ روز تولدم را زده‌ام. 27م مهرماه. مدت زیادی بود می‌خواستم این چیزها را بنویسم، ولی هربار پشت گوش انداختم. امید که یاد بگیرم زندگی، وبلاگ نیست که هر وقت خواستم تاریخش را به عقب برگردانم...

پی‌نوشت 2: تولدم روز اربعین بود. این را به فال نیک می‌گیرم و دعا می‌کنم برکت وجود حضرت اباعبدالله، جاری در لحظه لحظه زندگی‌ام باشد.

به این خانه‌ی محقر خوش آمدید. در این‌جا یادداشت‌ها، دغدغه ها و تجربه های نگارنده را خواهید یافت.
بهانه ی ساختن این خانه، دوست عزیزی است که مرا، انسانی که مدت‌ها از نثر فاصله گرفته بود را، هم به نوشتن معتاد کرده است. در این‌جا به هرگوشه‌ای سرک خواهم کشید و از هر چیزی خواهم نوشت. بدیهی است منبع و ماخذ کلیه‌ی یادداشت‌های فاقد منبع، ذهن نویسنده است.
امید است آن‌چه نوشته ام و خواهید خواند، مقبول افتد...
کتاب‌های من

آخرین کتاب‌هایی که خوانده‌ام

حسن و دل
really liked it
در نوع خود کتاب جالبی است. داستانی عرفانی است که به طریق تمثیل ماجرای عشق "دل" پسر پادشاه یونان، "عقل"، را که در "قلعه ی بدن" حکومت می کند به "حُسن" دختر پادشاه مشرق، "عشق"، که در شهر "دیدار" ساکن است روایت می کند. دل در حقیقت طالب آب ح...
tagged: literature
منجنیق
really liked it
حسین صفا، در این کتاب تصویر جدیدی از غزل فارسی را ارائه می کند. تصویری که در عین شباهت هایش به تصویری که از غزل کلاسیک مشهور در ذهن مان داریم دارای تفاوت هایی نیز هست. تفاوت هایی آن چنان عمیق که گاه حتی شاید مجبورمان کند نام غزل بر اشعار...
tagged: literature and poet
صد سال تنهایی
it was amazing
صدسال تنهایی را نخوانده‌ام، با آن زندگی کرده‌ام. کتاب بی‌نظیری است. با قلمی شیوا و روان و توصیفاتی بدیع و حیرت انگیز. با سبکی منحصر به فرد -رئالیسم جادویی- و جاسازی عناصر خیالی و غیر واقعی در بافت دنیایی واقعی، آن هم چنان ممزوج به یکدیگر...
tagged: literature and novel
ناصر ارمنی
really liked it
در میان داستان ها، "زمزم" را بیش از بقیه دوست داشتم. اغلب پایان بندی ها را پسندیدم. هرچند با برخی از آنها ارتباط برقرار نکردم. در مجموع، به گمانم امیرخانی در نوشتن داستان بلند، توانمندتر از داستان کوتاه است.
tagged: literature and short-story
کافه پیانو
it was amazing
هرکس هرچه می‌خواهد بگوید! من حس می‌کنم کافه پیانو یکی از بهترین رمان هایی است که این سال‌ها خوانده ام. لحن گیرا و صمیمی کتاب، به علاوه فضای زنده و جذاب آن چیزی است که در هر کتابی پیدا نمی‌شود. لحنی آن‌قدر گیرا که وقتی کتاب را باز می‌کنید...
tagged: literature and novel

goodreads.com
Designed By Erfan Powered by Bayan