شنبه ۱۴ تیر ۹۹
نکته: تعصب در این نوشتار، نه به معنای خشک اندیشی و سخت گیری و کورباوری، بلکه به معنای طرفداری و حمایت کردن از یک پنداره و دیدگاه، به کار رفته است.
تعصب از آن خصوصیات اخلاقی است که هم میتواند منفی باشد، هم مثبت. شبیه چاقوی دولبهای است که باید خیلی مراقبش بود تا مبادا کار دست صاحبش بدهد.
اگر از من بپرسند تعصب خوب است یا بد، خواهم گفت هم میتواند خوب باشد و هم بد. بستگی دارد چطور به آن نگاه و کجا بخواهی از آن استفاده کنی؟
بعضی آدمهای اطرافم اما، شبیه من به این کلمه نگاه نمیکنند. (منظورم از آدمهای اطراف، همهی کسانی است که از دور یا نزدیک با آنها معاشرت دارم. از دوست و همکار و همجلسهای گرفته تا فامیل و اعضای خانواده)
عدهای تعصب را واژهی مقدسی میدانند که معنایش با دینداری و مسلمانی در هم تنیده است. گروهی دیگر نیز هستند که آن را تقبیح میکنند و چنان ناپسند میدانند که گویی متعصب بودن در تضاد با انسانیت است.
ولی من فکر میکنم دید صفر و یکی داشتن اشتباه است. حتی در دنیای کلمات. دید صفر و یکی به ما میگوید کلمه، یا مثبت است، یا منفی. میگوید عمل، یا پسندیده است یا ناپسند. انسان، یا خوب است یا بد. و به این فکر نمیکند، که جهان، الزاما همواره چنان روز و شب یا سپید و سیاه، در تضاد با یکدیگر نیست که وجود دیگری، حضور آن یکی را نفی کند.
به گمان من، و بسیاری دیگر، تعصب هم خوب است، هم بد. متعصب بودن هم پسندیده است، هم ناپسند. همهجا نمیتوان متعصب بود، که چه بسیار تعصب بیجا و کورکورانه، که به قتل و جنایت منجر شده است. و همهجا نمیتوان بیتعصب بود، که چه بسیار عزتها که بدین جهت، بر باد رفته است.
میخواهم بگویم تعصب چاقوی تیزی است که صاحبش اگر نداند کجا و چطور باید از آن استفاده کند، در لحظهای، دستش را خواهد برید.
پدری را فرض کنید که عاشق شدن دخترش را، در هرحال، قبیح و ناپسند میداند و از روی تعصب به ناموسش (!) او را، یا پسر را، یا هر دو را میکشد.
کارمندی را در نظر آورید که تعصب را، در هرحال، امری جاهلانه و عوامانه میپندارد و کسب ثروت را، از هر راهی، مجاز میشمارد و به همین جهت هر لقمهای را، راحت و آسوده، در دهان میگذارد.
عدهای هستند که گاه از خدا نیز غیورتر میشوند و آنجا که خدا متعصب نیست اینان غیرت به خرج میدهند و تعصب دارند و عدهی دیگری نیز هستند که برای هیچکس و هیچچیز ارزش قائل نیستند و همه را یکسان میبینند.
در این مورد، هزار و یک مثال میتوان زد ولی مقصود من از نوشتن این چند سطر، چیز دیگری است. میخواهم دربارهی گروهی صحبت کنم که «تعصبِ متعصب نبودن» دارند!
بعید نیست شما هم آنها را دیده باشید یا در دوستان و اطرافیانتان، کسانی را با این صفت بشناسید.
این گروه از انسانها را در حالی خواهید دید که در تلاشند تا هر طور هست، متعصب نباشند! دین و مذهب را (و به طور کلی مخالفت با دیدگاهشان را) معادل تعصب میدانند و هر حرفی در این خصوص را، ولو که با عقل مطابق و با وجدان موافق باشد، میکوبند.
کاری به اصل کلام ندارند و گوینده را ملاک درستی یا نادرستی گزاره میدانند. چنان چه عبارتی از بزرگان و سخنوران گروه A (مثلا گاهی کوروش و دکارت و نیچه) باشد، آن را میپذیرند، ولی اگر معادل همان حرف را کسی از گروه B (مثلا پیامبر، امام یا عالم دینی در برابر مثال قبلی) زده باشد به کلی، نکوهشش میکنند و در رد آن، سخنها میگویند.
از این جماعت بعید نیست که برای رسیدن به مقصود، به تمسخر و کنایه متوسل شوند و به تحقیر روی آورند.
در برابر پذیرفتن مطلبی که به حق بودنش رسیدهاند، تا جان در بدن دارند مقاومت میکنند و در صورت پذیرفتن آن نیز، از ابرازش خودداری مینمایند.
برای رسیدن به مقصود، خود تعمدا مرتکب انواع مغالطات میشوند و در عوض دیگران را متهم به مغالطه و سفسطه میکنند.
هدفشان از بحث کردن، رسیدن به نتیجه یا دستیابی به علم جدید نیست. بلکه تنها به دنبال پیروزی و شکست دادن حریفند!
اینان، کسانی هستند که نمیخواهند متعصب باشند و بر این میل به متعصب نبودن، تعصب دارند!
این نیز نوعی از جهل و جمود است، هرچند که صاحبان این خصلت، خود را ایستاده بر قلههای روشنفکری تصور میکنند.
سالهاست تصمیم گرفتهام چنانچه فهمیدم کسی از این گروه در برابرم ایستاده است، از بحث و گفتگو با او دوری کنم و عطای این معاشرت را به لقایش ببخشم که به خیر دنیا و آخرت نزدیکتر است. شما نیز اگر چنین کنید، ضرر نخواهید کرد.