دولت‌خانه | مسعود پایمرد

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم


حکایت عجیب تعصب بر متعصب نبودن

نکته: تعصب در این نوشتار، نه به معنای خشک اندیشی و سخت گیری و کورباوری، بلکه به معنای طرفداری و حمایت کردن از یک پنداره و دیدگاه، به کار رفته است. 

تعصب

تعصب از آن خصوصیات اخلاقی است که هم می‌تواند منفی باشد، هم مثبت. شبیه چاقوی دولبه‌ای است که باید خیلی مراقبش بود تا مبادا کار دست صاحبش بدهد.

اگر از من بپرسند تعصب خوب است یا بد، خواهم گفت هم می‌تواند خوب باشد و هم بد. بستگی دارد چطور به آن نگاه و کجا بخواهی از آن استفاده کنی؟

بعضی آدم‌های اطرافم اما، شبیه من به این کلمه نگاه نمی‌کنند. (منظورم از آدم‌های اطراف، همه‌ی کسانی است که از دور یا نزدیک با آن‌ها معاشرت دارم. از دوست و همکار و هم‌جلسه‌ای گرفته تا فامیل و اعضای خانواده)

عده‌ای تعصب را واژه‌ی مقدسی می‌دانند که معنایش با دین‌داری و مسلمانی در هم تنیده است. گروهی دیگر نیز هستند که آن را تقبیح می‌کنند و چنان ناپسند می‌دانند که گویی متعصب بودن در تضاد با انسانیت است.

ولی من فکر می‌کنم دید صفر و یکی داشتن اشتباه است. حتی در دنیای کلمات. دید صفر و یکی به ما می‌گوید کلمه، یا مثبت است، یا منفی. می‌گوید عمل، یا پسندیده است یا ناپسند. انسان، یا خوب است یا بد. و به این فکر نمی‌کند، که جهان، الزاما همواره چنان روز و شب یا سپید و سیاه، در تضاد با یک‌دیگر نیست که وجود دیگری، حضور آن یکی را نفی کند.

به گمان من، و بسیاری دیگر، تعصب هم خوب است، هم بد. متعصب بودن هم پسندیده است، هم ناپسند. همه‌جا نمی‌توان متعصب بود، که چه بسیار تعصب بی‌جا و کورکورانه، که به قتل و جنایت منجر شده است. و همه‌جا نمی‌توان بی‌تعصب بود، که چه بسیار عزت‌ها که بدین جهت، بر باد رفته است.

می‌خواهم بگویم تعصب چاقوی تیزی است که صاحبش اگر نداند کجا و چطور باید از آن استفاده کند، در لحظه‌ای، دستش را خواهد برید.

پدری را فرض کنید که عاشق شدن دخترش را، در هرحال، قبیح و ناپسند می‌داند و از روی تعصب به ناموسش (!) او را، یا پسر را، یا هر دو را می‌کشد.

کارمندی را در نظر آورید که تعصب را، در هرحال، امری جاهلانه و عوامانه می‌پندارد و کسب ثروت را، از هر راهی، مجاز می‌شمارد و به همین جهت هر لقمه‌ای را، راحت و آسوده، در دهان می‌گذارد.

عده‌ای هستند که گاه از خدا نیز غیورتر می‌شوند و آن‌جا که خدا متعصب نیست اینان غیرت به خرج می‌دهند و تعصب دارند و عده‌ی دیگری نیز هستند که برای هیچ‌کس و هیچ‌چیز ارزش قائل نیستند و همه را یکسان می‌بینند.

در این مورد، هزار و یک مثال می‌توان زد ولی مقصود من از نوشتن این چند سطر، چیز دیگری است. می‌خواهم درباره‌ی گروهی صحبت کنم که «تعصبِ متعصب نبودن» دارند! 


حیات فردی به فدای حیات اجتماعی

اعتراضات ضدنژادپرستی در آمریکا

به گمان من، التهاب اجتماعی این روزهای ایالات متحده‌ی آمریکا، که ناشی از اعتراض به تبعیض نژادی است، آن هم در برهه‌ای از زمان که این کشور پرچم دار تعداد مبتلایان و قربانیان کرونا در جهان است، بیش و پیش از هرچیز یک پیام مهم دارد: برای انسان‌ها، سلامت اجتماعی بااهمیت‌تر از سلامت فردی است.

آمریکا، قاره‌ای است که تاریخ معاصرش با تبعیض نژادی گره خورده است. ورود اروپاییان به این خشکی منزوی در میان اقیانوس‌ها، برای بومیان خوش‌یمن نبود. دیدگاه‌های ضدانسانی و نژادپرستانه‌ی تازه‌وادان، به سرعت خود را نشان داد و آن‌ها را به قاتلان بی‌رحم میزبانان ساده‌دلشان بدل کرد. نسل‌کشی‌های گسترده، غارت ثروت بومیان، برده‌گیری و اخراج آن‌ها از زمین‌هایشان تنها بخشی از سوغاتی بود که این مهمان‌های ناخوانده برای ساکنان دیرینه‌ی این سرزمین به ارمغان آوردند.

پس از آن، بردگان سیاه‌پوست آفریقایی، که برای کار در کشتزارها یا معادن، به اجبار به این قاره آورده می‌شدند، به هدف اصلی اقدامات ضدانسانی مالکان جدید آمریکا بدل گشتند.

بردگانی که ساعت‌های طولانی در طول روز، بدون استراحت به کار مشغول و با کوچیک‌ترین سرپیچی یا امتناعی از فرمان ارباب به سخت‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن مجازات و شکنجه می‌شدند.

این وضعیت، تا سال 1862 و صدور اعلامیه‌ی آزادی بردگان ادامه یافت. پس از این تاریخ، به تدریج وضعیت بردگان تغییر کرد اما بهتر نشد! آن‌ها، این بار به نیروی کار ارزان جامعه‌ی جدید صنعتی تبدیل شدند. نیروی کار ظاهرا آزادی که ناچار بود با دستمزد کمتری، نسبت به سفیدپوستان به کار مشغول شود.

از آن پس، هرچند بساط برده‌داری به شیوه‌ی سنتی برچیده شد، اما سیاه‌پوستان و سرخ‌پوستان، همواره از حقوق کمتری نسبت به سفیدپوستان برخوردار بودند. با تداوم ورود مهاجران تازه از کشورهای آسیایی به ایالات متحده، این تبعیض به سایر اقلیت‌های قومی نیز تسری یافت.

تبعیض نژادی سیستماتیک و سازمان یافته، پدیده‌ای است که مدت‌هاست نظام سیاسی آمریکا را درگیر خود کرده است. پدیده‌ی شومی که آفریقایی‌تبارها را - به دلیل دیدگاه دیرینه‌ی سفیدپوستان نسبت به آن‌ها- بیش از سایر اقلیت‌های قومی و نژادی در معرض ظلم و ستم قرار داده است.

وقتی از تبعیض نژادی سازمان یافته حرف می‌زنم، منظورم چیست؟

سیاه‌پوستان، در مقایسه با سفیدپوستان، در شرایط مساوی، بیشتر به زندان می‌روند، بیشتر دچار فقر هستند، خدمات درمانی کمتری دریافت می‌کنند و مرگ و میر بیشتری دارند.

نمونه‌ی بارز این تبعیض را در همین بحران کرونا می‌توان مشاهده کرد. سیاهپوستان، بیشترین میزان ابتلاء و مرگ و میر نسبت به دیگر گروه‌ها را دارند و در بعضی از ایالت‌ها 70% کل جانباختگان، آفریقایی‌تبار هستند. (+

حال، در این وضعیت، یک سیاهپوست به دلیل این که توسط فروشنده‌ای به ارائه‌ی پول تقلبی متهم شده، به شکل وحشیانه‌ای زیر زانوهای پلیس آمریکا جان می‌سپارد. پولی که البته بعدا مشخص می‌شود تقلبی هم نبوده!


پایانی سوزناک برای یک تلخی ممتد

خودسوزی

چند روز پیش، خبری خواندم که به نوشتن این یادداشت وادارم کرد:

خودسوزی یک معلم در مسجد سلیمان

اخبار خودسوزی را تا کنون بارها شنیده بودم. این که انسانی خودش را به آتش بکشد، برایم چیز تازه و غریبی نیست. چیزی که این خبر را برایم خاص‌تر و عجیب‌تر از موارد پیشین کرد، شخص اقدام کننده بود: یک معلم!

در جامعه‌ی ما، معلمین غالبا افراد فرهیخته‌ای محسوب می‌شوند. درست است که مسائل و معظلات اقتصادی و معیشتی، مدت‌هاست گریبان‌گیر این قشر شریف است -و البته همین امر از ارزش و اعتبار این حرفه در سرزمین ما کاسته است- ولی با این وجود، هنوز عنوان «معلم» داشتن، افتخارآمیز و احترام‌آفرین است. حتی در بسیاری از روستاها و شهرهای کوچک، هنوز معلم انسانی رویایی و شغلش، شغلی آرمانی پنداشته می‌شود.

به همین سبب است که خبر خودسوزی یک معلم، لااقل برای من، تعجب‌آور تر از خبر خودسوزی یک کارگر یا دستفروش است. نه این که آن کارگر یا دست‌فروش، ارزش و منزلتی پایین‌تر دارد؛ بلکه بدان علت که جامعه‌ی ما، روی معلم حساب دیگری باز کرده است.

پس از خواندن تیتر خبر، به این فکر کردم که راستی باید چه اتفاقی بیفتد که یک نفر -و به طور ویژه یک معلم - خودش را بسوزاند؟ چه چیز، پس پرده‌ی این اتفاق تلخ پنهان شده است که آدمی را وادار به این حرکت می‌کند؟

سوختن، مرگ دردناکی است و خودسوزی، شاید دردناک‌ترین شیوه‌ی خودکشی باشد. کسی که تصمیم می‌گیرد به زندگی خود خاتمه دهد، احتمالا چیز جذابی -حتی بهانه‌ی مناسبی- برای ادامه‌ی زندگی نیافته است. و الا آدمی، ذاتا متمایل به جاودانگی است و تا زمانی که دلیلی، هرچند کوچک، برای زندگی کردن داشته باشد، نه تنها به سمت خودکشی نخواهد رفت، بلکه از آن گریزان نیز خواهد بود.

پیش‌تر، در یاداشت «ریشه‌های پیوند»، نوشته بودم که به گمانم آن کسی که خودکشی را به عنوان تنها راه پیش رویش دیده و برگزیده است، احتمالا تمام ریشه‌های تعلقش به این جهان را از دست داده و ناچار مانند درختی که بی‌ریشه خشک شود، خشکیده و از بین رفته است.


تحقق وارونه‌ی امید

این ایام، وقتی با مردم درباره‌ی حال و روز و اوضاع و احوال‌شان صحبت می‌کنم، غالبا شکوه می‌کنند که افسرده‌اند و دچار روزمرگی شده‌اند. یک روزمرگی فراگیر و یک افسردگی ناآشنا که بیش از هرچیز، از یک احساس ناامیدی و درماندگی نشات می‌گیرد.

یک احساس ناامیدی مرموز که رغبت بسیاری از جوانان و حتی میان‌سالان را به مهاجرت بیش‌تر کرده و به آنان اطمینان بخشیده که خارج از این مرزها، حس و حال بهتری را تجربه خواهند کرد. مهاجرتی که اگر تا دیروز، تنها نخبگان و قشر تحصیل کرده‌ی جامعه به دنبالش بودند، امروز حتی فکر و ذکر بسیاری از جوانانی است که نه تحصیلات خاصی داشته‌اند، نه به دستاوردی رسیده‌اند و نه کار و زندگی رو به راهی دارند.

اما دلیل این احساس نا امیدی فراگیر چیست؟! آن هم در دوره‌ای که دولت فعلی، با شعار «تدبیر و امید» روی کار آمده است؟

فکر می‌کنم برای این سوال، چند پاسخ درخور داشته باشم:

* بی‌ثباتی اقتصادی، که احتمالا بارزترین توصیف مردم از وضعیت این روزهاست، میل به سرمایه‌گذاری را در بسیاری از فعالین بازار از بین برده، کسب و کارها را کساد کرده و سرمایه‌های سرگردان را به سمت دلار و طلا سوق داده است.

* تورم افسار گسیخته‌ای که از شاخص‌های همان بی‌ثباتی یاد شده است، با تحت تاثیر قرار دادن مایحتاج ضروری مردم، سفره‌های بسیاری را کوچک‌تر کرده و باعث حذف شدن اجناس ضروری و مورد نیاز زیادی، از سبد خرید خانوارها شده است.

* افزایش نرخ بیکاری از 10.6 درصد در سال 93 به 12.4 درصد در سال 96، آن هم برخلاف وعده‌ی دولت، نه تنها خود باعث نا امیدی شده، بلکه اعتماد مردم را نسبت به وعده‌های دولت‌مردان نیز سست کرده است.

* بسته نگه داشتن لایه‌های مدیریتی و عدم اعتماد به جوانان در سپردن مسئولیت‌های کلیدی به آنان، این قشر را سرخورده و نسبت به ادامه‌ی راه ناامید ساخته است.

* موفق نشدن دولت در تحقق عدالت وعده داده شده، افزایش شکاف طبقاتی، افزایش حوادث غم‌باری همچون آتش سوزی مدرسه ابتدایی زاهدان، حوادث تروریستی اهواز و تهران و...، خدشه دار شدن عزت و غرور ملی ایرانیان با حوادثی همچون سقوط ارزش ریال در برابر دلار و یا برخورد ناپسند با اتباع ایران در برخی کشورها مثل گرجستان نیز از جمله عوامل موثرند.

* اما فکر می‌کنم در میان همه‌ی این عوامل، اصلی‌ترین و مهم‌ترین عامل را باید عدم پذیرش اشتباهات و عدم تلاش برای اصلاح خود، از سمت دولت، دانست. پذیرش و تلاشی که بی‌گمان به چشم ملت خواهد آمد و بیش از مقصر دانستن بیگانگان، تحریم و نظریات غلط اقتصاددانان (!) مورد قبول واقع خواهد شد.

اما چه باید کرد؟ راهکار واضح است! تلاش برای مهار تورم و ایجاد ثبات اقتصادی از طریق افزایش کنترل و نظارت بر بازار، تلاش برای ایجاد اشتغال، جوان‌گرایی و اعتماد به شایستگان و توجه به نصایح دلسوزان و دوستان، بی‌گمان، موثر و مفید واقع خواهند شد.

در پایان روزهای سرد پاییز 97 و بعد از گذشت پنج سال و اندی از آغاز ریاست جمهوری حسن روحانی، به نظر می‌رسد یکی از مهم‌ترین وعده‌ها و شعارهای انتخاباتی او نه تنها، همچون بسیاری شعارها و وعده‌های دیگر، فراموش شده، بلکه به صورتی وارونه تحقق یافته است. امید است که روزی شاهد تجلی امید بر فراز آسمان این بوم و بر باشیم.


دغدغه ای به نام اصلاح طرح لبخند

مدتی است که شبکه‌ی دوم سیما، شنبه تا چهارشنبه هر هفته، حدود ساعت 17:45دقیقه، برنامه‌ای را روی آنتن می‌برد به نام «عصر خانواده». برنامه‌ای که برای معرفی آن، در سایت رسمی شبکه‌ی دو چنین نوشته شده است: «برنامه عصر خانواده، با رویکرد بازخوانی سبک زندگی ایرانی- اسلامی به صورت تخصصی و با نگاهی خانواده محور به موضوعات پرداخته و لذت حضور در کانون خانواده و ارائه راهکارها و ایده‌های مناسب برای طرح الگوی خانواده مطلوب ایرانی ـ اسلامی را در دستور کار دارد.»

خب! با مطالعه‌ی این معرفی مختصر، احتمالا به نظرمان می‌رسد که در این آشفته بازار تلوزیون، با برنامه‌ای طرف هستیم که دغدغه دارد و به دنبال نهادینه کردن فرهنگی است که آرام آرام در بسیاری از خانواده‌ها رو به فراموشی می‌رود. اما برخی آیتم‌های این برنامه، چنین نمی‌گویند!

اجازه دهید بسیاری از نکات مدنظرم را فاکتور بگیرم و تنها به یک نمونه اشاره کنم: در هفته اخیر، این برنامه، چند روز متوالی، یکی از آیتم‌هایش را به موضوعی خاص اختصاص داده است: «اصلاح طرح لبخند!»

موضوعی که طرح آن نه توسط یک دندانپزشک و به صورت سلسه جلسات، که در هر برنامه توسط یک دندانپزشک متفاوت صورت گرفته و هربار مطالب مطرح شده در جلسه قبل توسط فرد جدید تکرار شده است!

سوال من این است که «اصلاح طرح لبخند» در حال حاضر مشکل درجه چندم حوزه سلامت مردم ماست که صدا و سیما آن را این همه شایسته پرداختن می‌داند؟ آیا این گونه آیتم‌ها، تبلیغات پنهان برای دندانپزشکان کارشناس برنامه نیست؟ اگر هست و اگر صدا وسیما این همه نیازمند پول است، آیا این پول ارزش فرهنگی که تکرار پیاپی این مطلب به همراه می‌آورد را دارد؟ آیا اصرار این چنینی بر مسئله‌ای که ارتباطش بیش از حوزه سلامت با حوزه زیبایی است ترویج فرهنگ ایرانی- اسلامی است؟

من نمی‌گویم چنین اقداماتی مورد نیاز هیچ‌کس نیست! من حتی نمی‌گویم به این مسائل نباید پرداخت! من تنها می‌خواهم بگویم آنتن تلوزیون در یکی از ساعات و برنامه‌های پربیننده را نباید چند روز پیاپی به یک مسئله درجه چندم اختصاص داد که سالیان دیگر، وقتی فرهنگش جا افتاد بخواهیم عزای فرهنگسازی برای حل کردن آن را بگیریم!


علامگان دهر

بعید می‌دانم در هیچ کجای دنیا ایرانی‌ای پیدا کنی که در جواب سوال «کتاب خوب است یا بد؟» بگوید بد! اغلب به خوب بودنش اذعان داریم، به میراث کهن ادبی خود می‌بالیم و خود را ملتی متمدن، صاحب کتاب و طالب حکمت می‌دانیم؛ ولی وقتی حرف خواندنش پیش می‌آید آمار و ارقام چیز دیگری می‌گوید:

چقدر می‌خوانیم؟

طبق تحقیقات مرکز آمار، میانگین مطالعه ایرانیان 75 دقیقه در روز است! عددی که در نگاه اول حیرت‌انگیز به نظر می‌رسید و همین مسئله کنجکاوم کرد تا در آن دقیق‌تر شوم و سراغ آمارهای قرص و محکم‌تری را بگیرم! بیشتر که گشتم متوجه شدم در آمارهای جهانی، فقط میانگین ساعات مطالعه کتاب‌های غیر درسی را جزء زمان مطالعه محسوب می‌کنند، در صورتی که ما با ظرافت، تمام اقسام مطالعه را درنظر گرفته‌ایم و در آمارهای تفکیکی، مطالعه کتاب، تنها 15 دقیقه سهم دارد! تازه باید مطالعه کتاب‌های درسی و کمک‌درسی را هم در این اندک، سهیم بدانیم! خب! اینطور که به نظر می‌رسد اوضاع زیادی بی‌ریخت است! اما چرا؟

دلیل کسادی بازار مطالعه در کشور ما چیست؟!

وقتی به تعاملات روزمره‌ام خوب نگاه می‌کنم می‌بینم شاید اولین علتش آن است که اغلب ما عادت کرده‌ایم خودمان را «علامه دهر» و بی‌نیاز از دانستن بدانیم! ما کسانی هستیم که در هر زمینه‌ای اظهار نظر می‌کنیم، برای هر سوالی، جوابی داریم و برای هر دردی، دوایی پیشنهاد می‌دهیم! پس دیگر نیازی به کتاب نداریم!

از طرف دیگر، آن‌قدر خودشیفته شده‌ایم که جهانیان را یکسره مدیون زحمات و خدمات خود می‌دانیم و دیگران را کوچک‌تر از آن، که به این میراث‌خواران تمدن‌های کهن باستان و پرچم‌دارن دانش مسلمین اندکی بیاموزند!

از دیگر سو، ما از مطالعه می‌ترسیم و از این‌که بنیان‌های ذهنی‌مان ویران شود یا دچار چالشی غیرقابل‌حل شویم احساس وحشت می‌کنیم!

ما کتاب نمی‌خوانیم، چون حس می‌کنیم به یقین رسیده‌ایم، یا فکر می‌کنیم مسئله‌ای سخت و پیچیده‌ای در جهان وجود ندارد و یا چون تنبل‌ایم و کتاب‌خواندن کار بسیار دشواری است؛ پس خودمان را به هرکاری مشغول می‌کنیم تا کتاب نخوانیم!

خب! درد جامعه‌ی بی‌مطالعه‌ی ما دیگر چیست و با این همه، چه باید کرد؟ گفتنی بسیار است! اما افسوس که مجال نیست و دردهای دیگر را باید برای خط‌های دیگر وانهم!

فقط همین جمله‌ی معروف سقراط را از من یادگار داشته باشید که: «جامعه وقتی سعادت و فرزانگی می یابد که مطالعه، کار روزانه اش باشد.»

به این خانه‌ی محقر خوش آمدید. در این‌جا یادداشت‌ها، دغدغه ها و تجربه های نگارنده را خواهید یافت.
بهانه ی ساختن این خانه، دوست عزیزی است که مرا، انسانی که مدت‌ها از نثر فاصله گرفته بود را، هم به نوشتن معتاد کرده است. در این‌جا به هرگوشه‌ای سرک خواهم کشید و از هر چیزی خواهم نوشت. بدیهی است منبع و ماخذ کلیه‌ی یادداشت‌های فاقد منبع، ذهن نویسنده است.
امید است آن‌چه نوشته ام و خواهید خواند، مقبول افتد...
کتاب‌های من

آخرین کتاب‌هایی که خوانده‌ام

حسن و دل
really liked it
در نوع خود کتاب جالبی است. داستانی عرفانی است که به طریق تمثیل ماجرای عشق "دل" پسر پادشاه یونان، "عقل"، را که در "قلعه ی بدن" حکومت می کند به "حُسن" دختر پادشاه مشرق، "عشق"، که در شهر "دیدار" ساکن است روایت می کند. دل در حقیقت طالب آب ح...
tagged: literature
منجنیق
really liked it
حسین صفا، در این کتاب تصویر جدیدی از غزل فارسی را ارائه می کند. تصویری که در عین شباهت هایش به تصویری که از غزل کلاسیک مشهور در ذهن مان داریم دارای تفاوت هایی نیز هست. تفاوت هایی آن چنان عمیق که گاه حتی شاید مجبورمان کند نام غزل بر اشعار...
tagged: literature and poet
صد سال تنهایی
it was amazing
صدسال تنهایی را نخوانده‌ام، با آن زندگی کرده‌ام. کتاب بی‌نظیری است. با قلمی شیوا و روان و توصیفاتی بدیع و حیرت انگیز. با سبکی منحصر به فرد -رئالیسم جادویی- و جاسازی عناصر خیالی و غیر واقعی در بافت دنیایی واقعی، آن هم چنان ممزوج به یکدیگر...
tagged: literature and novel
ناصر ارمنی
really liked it
در میان داستان ها، "زمزم" را بیش از بقیه دوست داشتم. اغلب پایان بندی ها را پسندیدم. هرچند با برخی از آنها ارتباط برقرار نکردم. در مجموع، به گمانم امیرخانی در نوشتن داستان بلند، توانمندتر از داستان کوتاه است.
tagged: literature and short-story
کافه پیانو
it was amazing
هرکس هرچه می‌خواهد بگوید! من حس می‌کنم کافه پیانو یکی از بهترین رمان هایی است که این سال‌ها خوانده ام. لحن گیرا و صمیمی کتاب، به علاوه فضای زنده و جذاب آن چیزی است که در هر کتابی پیدا نمی‌شود. لحنی آن‌قدر گیرا که وقتی کتاب را باز می‌کنید...
tagged: literature and novel

goodreads.com
Designed By Erfan Powered by Bayan