دولت‌خانه | مسعود پایمرد

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم


داستان کوتاه کال

پیش‌نوشت: این داستان کوتاه را برای بیست و هفتمین جشنواره فرهنگی اجتماعی دانشجومعلمان دانشگاه فرهنگیان (در سال 1397) نوشتم؛که در آن مسابقه رتبه‌ی سوم کشوری را کسب کرد. استفاده از داستان با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است :)

کال

تق تق کفش های ترک خورده اش را بدون نظم خاصی روی زمین می‌زد. منشی که تلفن را گذاشت، از روی صندلی اش بلند شد و نزدیک میز منشی آمد:« سلام خانوم!»

-:« سلام! بفرمایید؟»

-:« میخواستم ببینم جواب مصاحبه ها رو اعلام کردید یا نه؟»

-:« هنوز نه آقا! اعلام کرده بودیم اگه قبول بشید خودمون تماس می‌گیریم... نیازی به مراجعه حضوری نیست...»

-:« خودتون تماس می‌گیرین؟ آهان... باشه...» به قصد رفتن، کمی از میز فاصله گرفت، صدای نفس‌هایش بلند شد، هنوز قدمی برنداشته بود که انگار منصرف شد، برگشت و با صدای بلند آمیخته با لرزشی ادامه داد:« فقط... معلوم نیست کی با پذیرفته شده ها تماس می‌گیرید؟»

منشی، بدون این که نگاهش کند، چند برگه کاغذ را از روی میز جمع کرد و همین طور که مشغول دسته کردن‌شان بود گفت :«نهایتا تا آخر هفته باید نتایج مشخص شه... به محض این که به ما اعلام بشه، با پذیرفته شده‌ها تماس می‌گیریم» بعد سرش را بالا آورد و با لبخندی مصنوعی ادامه داد: «قبول میشد حتما، نگران نباشید!»

پوزخند صداداری زد، تا داشت زیپ کاپشن مشکی‌اش را تا خرخره‌اش بالا می‌کشید گفت: « نه! نگران نیستم! نگرانی نداره! قراره چهار نفر از فامیلاتون رو انتخاب کنید، بگید اینها قبول شده‌ن! فقط نمی‌دونم چرا مردم رو معطل خودتون می‌کنید؟ من دیگه عادت کردم، نگرانی نداره...»

-:« متوجه منظورتون نمیشم؟!»

صدایش را بالاتر برد: «نبایدم متوجه منظورم بشید! شما رو گذاشتن اینجا مردمو دست به سر کنی... هرجا میریم همین بازیه، هرجا میریم همین وضعه، الکی مصاحبه و آزمون می‌گیرن، بعدم هرکی دلشون خواستو قبول می‌کنن... پدر مردمو درآوردین با این مسخره بازیاتون! »

منشی که از حرف‌های تند او عصبانی شده بود با صدای بلندی گفت:« مراقب صحبت‌هاتون باشید آقا! تشریف ببرید تا حراستُ خبر نکردم...»

مرد که مشخص بود آرام و قرار ندارد با دست‌هایش مرتب به منشی اشاره می‌کرد:« برو خانوم! برو به حراست بگو! برو به هرکی که می‌خوای بگو... ده‌جا مصاحبه کردن، ده‌جا آزمون گرفتن، هرجا میرم حرف شما رو میزنن... برو به حراست بگو بیاد ببینم چه غلطی میخواد بکنه؟ من یکی که دیگه آب از سرم گذشته!»

منشی تلفن را برداشت و با عصبانیت شماره حراست را گرفت. هنوز مشغول داد و بیداد بود که دو نفر، با لباس‌های یکدست سرمه‌ای، آمدند و سعی کردند بیرونش کنند. هرچه تقلا کرد فایده نداشت، حتی با یکی دست به یقه شد ولی در نهایت ماموران حراست زورشان چربید و از دفتر منشی بیرونش کردند.

به سمت خانه راه افتاد اما در طول مسیر مدام ذهنش مشغول بود، دلش آرام و قرار نداشت، حس می‌کرد نمی‌تواند یک جا بند شود. سرش را به شیشه‌ی اتوبوس چسبانده بود و به بیرون نگاه می‌کرد: ماشین‌هایی که یکی یکی با سرعت از کنار اتوبوس واحد رد می‌شدند، آدم‌هایی که توی پیاده رو راه می‌رفتند و دست‌شان پر بود از کیسه‌های خوراکی و لباس و هزارچیز دیگر، فروشگاه‌های مملو از جمعیت و پسرکی که گوشه‌ی پیاده رو ماهی و سبزه عید بساط کرده بود. تازه یادش آمد نزدیک عید است و به این فکر کرد که آخرین بار کی لباس نو گرفته است؟

توی همین فکرها بود و نفهمید باقی مسیر را چطور طی کرد. از اتوبوس پیاده شد و کمی بالاتر از ایستگاه، رفت داخل یک خیابان. چندتا کوچه و گذر را رد کرد و بعد از عبور از پیچ و خم هایی که هیچ وقت به‌شان عادت نمی‌کرد، انتهای یک کوچه‌ی بن بست، جلوی یک در خاکستریِ رنگ و رو رفته ایستاد. دستش را روی زنگ نگه داشت و ملودی ناموزونی را راه انداخت.

-:« چه خبره؟ اومدم...». صدای زن جوانی بود که با کلش کلش دمپایی هایی که تند تند روی زمین کشیده می‌شدند، آمیخته شده بود. در را که باز کرد با چهره تکیده‌ای رو به رو شد که چند ساعت پیش از همین در بیرون رفته بود. یک لحظه نفسش در سینه حبس شد و بعد با صدایی مملو از نگرانی گفت: «سلام! تویی حامد؟ پیرهنت چرا پاره شده؟ دعوا کردی؟»

-:« سلام... چیزی نیست... با یکی دست به یقه شدم...»

زن چهره‌اش را در هم کشید:« دست به یقه شدی؟» کنار رفت تا حامد بتواند وارد شود. در را پشت سرش بست و چادر سفیدش را در آورد و روی بند وسط حیاط آویزان کرد: «چیزیت که نشده؟» نزدیک حامد آمد و صورت او را بالا گرفت:« پیشونیت خون اومده! میرم بتادین بیارم.» بلند شد و دوان دوان سمت آشپزخانه رفت.

حامد که پیش شیرآب کنار حوض نشسته بود، همان طور که یک مشت آب را توی دستش نگه داشته بود، گفت:« نه! گفتم که مینا! چیزی نیست...»

زن با شانه های افتاده برگشت و کنار او لب حوض  نشست. پلک طولانی‌ای زد و گفت :« چی شد حالا؟»

حامد آب را به صورتش زد و چند لحظه مکث کرد. بعد ادامه داد:« میخواستی چی بشه؟ همون دست به سر کردنای همیشگی!»

-:« یعنی چی؟ بگو چی گفتن خوب؟!»

حامد زل زد داخل چشم‌های مینا و بی‌رمق گفت:« یعنی چی نداره دیگه مینا... میگن خودمون زنگ میزنیم، میگن بلند نشو بیا اینجا، میگن فضولی نکن تا هرکسُ دلمون خواست انتخاب کنیم...»

مینا بلند شد و سمت اتاق رفت: « خوب حالا... چرا  غر میزنی؟ خدا بزرگه...»

حامد که کلافه شده بود داد زد:« چیو خدا بزرگه مینا؟ میدونی چند وقته من بیکارم؟ میدونی چند وقته الکی دارم خیابونا رو متر می‌کنم؟ خسته شدم دیگه مینا! خسته شدم از بس با قرض و وام و هزار کوفت دیگه زندگی کردم. خدا بزرگه؟ چجور بزرگیه که نذاشته من یه روز نفس راحت بکشم؟ نمی‌بینه کمرم داره زیر بار این زندگی میشکنه؟!»

مینا که خشکش زده بود، چند لحظه ساکت ماند. نمی‌دانست چه باید بگوید! برگشت، نگاهی به حامد کرد و گفت: «کفر نگو... من که چیزی ازت نخواستم... راضیم به همینی که هست...» از روی بند چادرش را برداشت و تند تند شروع کرد به تا کردنش.

حامد بلند شد، سمت اتاق رفت و در حال بالا رفتن از چهارتا پله‌ای که حیاط را به اتاق وصل می‌کرد، بدون این که برگردد گفت:« تو راضی‌ای... تو چیزی نمی‌خوای... به بچه هم می‌تونم بگم چیزی نخواد؟»

مینا لبخندی زد و دست هایش را روی شکم برآمده‌اش گذاشت؛ دنبال حامد راه افتاد:« اوووووه! حالا کو تا این بچه به دنیا بیاد! پنج شیش ماه دیگه!»

وقتی به اتاق رسیدند، حامد برگشت و با صدای بلندی که عصبانیت در آن موج می‌زد گفت:« هزارجور خرج داره عزیز من! دکتر، بیمارستان، تازه بعد تولدش پوشک و شیرخشک و هزار رقم خرت و پرت دیگه هم میخواد... تو که اوضاعمون رو خوب میدونی... از کجا باید پولشو بیاریم؟»

مینا قدری صدایش بالاتر رفت:« از هرجا تا حالا آوردیم!»

خیره در چشمان سیاه مینا نگاه کرد و عصبانیت تمام گفت :« آخه تو چی میدونی مینا؟ تو چی میدونی؟ تو فقط یه لقمه نونی که داره میاد تو این خونه رو می‌بینی... از قبلش خبر نداری، نمی‌دونی من چقدر التماس بقالی و قصابیو کردم که حاضر شدن بازم نسیه بدن!»

مینا سرش را پایین انداخت و به دمپایی‌های صورتیِ رنگ و رو رفته اش خیره شد. حامد با همان لحن ادامه داد: «من دیگه خسته شدم مینا! دیگه بریدم! دیگه خسته شدم از این که هر روز علاف تو خیابونا بچرخم به امید کار و آخرشم هیچی به هیچی... می‌فهمی؟ خسته شدم! صدبار گفتم بیا تا دیر نشده این بچه رو بندازیم، صد بار گفتم الان وقت بچه نیست مینا، وقت بچه نیست... تو کله‌ت نرفت که نرفت!» آن‌قدر عصبانی بود که  آشکارا صدایش می‌لرزید.

مینا نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد، هق هقی کرد و سمت آشپزخانه دوید...

حامد با صدای بلندی گفت:« مینا! برا من آبغوره نگیرا! هربار میام تو این خونه باید یه جوری با اعصاب من بازی کنی، عجب گیری افتادیم...» چند دقیقه‌ای این پا و آن پا کرد و وقتی دید نمی‌تواند حرفی را که می‌خواهد، بزند داخل اتاق رفت. خودش را مشغول بازی با قاب عکسی که روی دیوار آویزان بود کرد و گفت:« هنوزم اگه بخوایم بچه رو بندازیم دیر نیست... زن داریوش یکی رو سراغ داره که این کارو برامون میکنه، از آشناها زیاد نمی‌گیره، قسطی، پونصد ششصد تومن بیشتر...» حرف حامد نیمه‌کاره بود که مینا فریاد زد:« خفه شــــــــو! قاتل! تو از من می‌خوای بچه‌مو بکشم؟!»

حامد سمت آشپزخانه رفت و رو به مینا که گوشه‌ای روی زمین کز کرده و نشسته بود گفت: «آره! من ازت می‌خوام بچه‌ رو بکشی؛ چون ندارم که شکمشو سیر کنم! بچه تو بچه منم هست، نمی‌خوام چهار روز دیگه به‌خاطر گشنگی بمیره...»

مینا، چند قطره اشکی را که روی گونه‌اش می‌لغزیدند با پشت دست پاک کرد: « روزی اونو خدا میده...»

حامد فریاد زد:« روزی ما رو هم خدا باید بده مینا! ولی انگار نه انگار! ولمون کرده به حال خودمون. اصلا انگاری همچین خانواده‌ای تو این دنیا وجود نداره... اگه روزی ما رو هم می‌داد الان حال و روزمون این نبود...»

صدای گریه‌ی مینا بلندتر شد، با التماس گفت:« شاید خدا هیچ وقت دیگه بهمون بچه نده حامد، من این بچه رو دوست دارم، چهارماهه داره تو بدن من نفس می‌کشه... من نمی‌خوام بکشمش...»

صورت حامد از شدت خشم سرخ شد. دستش را رو به او گرفت و فریاد زد: « منم ندارم که سیرش کنم، ندارم که پوشک و شیرخشک براش بخرم، ندارم که ببرمش دکتر... من بچه نمی‌خواستم مینا... الان وقت بچه نیست، چرا نمی‌فهمی اینو؟!» این جمله تمام نشده بود که حامد بالای سر مینا بود.

مینا که اشک تمام پهنای صورتش را پوشانده بود به زور از میان هق هق هایش نفسی کشید و با لکنت رو به حامد گفت:« خ‌خ‌خیلی بی‌رحمی ح‌حامد! خیلی ب...»

حامد نشست و با فریاد وسط حرف مینا پرید:« آره من بی‌رحمم! من بی‌رحمم که مثل بقیه مردا زیر کتک سیاه و کبودت نمی‌کنم، من بی‌رحمم که تا حالا با هرسازی زدی رقصیدم» و بعد کشیده‌ی آبداری به صورت مینا زد.

صدای گریه‌ی مینا اتاق را پر کرد. مینا تمام توانش را جمع کرد و چندبار بلند فریاد زد:« قاتل! قاتل!»

حامد که صورتش از خشم سرخ شده بود دیگر نتوانست تحمل کند و زن را زیر مشت و لگدهایش گرفت. تا چند دقیقه تنها چیزی که در آن خانه به گوش می‌رسید صدای گریه و ناله‌های مینا بود. آن‌قدر کتکش زد تا خودش از حال رفت. بعد با صدایی خسته ادامه داد:« فردا می‌ریم بچه رو میندازی... به خدا اگه نیای بازم همینه! هر روز میزنمت! همین‌جوری مثل سگ می‌زنمت... اینقدر میزنمت تا زیر مشت و لگد بچه از بارت بره...» و حرفش تمام نشده بود که تلفن را از پریز کشید و موبایل مینا را که روی تاقچه بود برداشت و به اتاق کناری رفت و در را بست.

تمام شب، مینا به این فکر می‌کرد که فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد، به این که چقدر می‌تواند با این بچه بازی کند و با این بچه خوشبخت باشد. خیال می‌کرد که یکی دوسال دیگر فرزندش چقدر برایش شیرین زبانی خواهد کرد و چقدر برایش دست گل به آب خواهد داد. در طول مدت بارداری‌اش هیج وقت اینقدر به بچه‌اش فکر نکرده بود. فکر می‌کرد و لبخند می‌زد ولی از «فردا» می‌ترسید.

توی همین فکرها غرق بود که خوابش برد و با صدای حامد از خواب بیدار شد. ایستاده بود بالای سرش، حاضر بود: با همان کاپشن چرمی که همیشه می‌پوشید و همان پیراهن سفید یقه دریده‌ای که دیروز تنش کرده بود. معلوم بود دیشب حتی لباس‌هایش را هم عوض نکرده است:« پاشو! پاشو بپوش بریم!»

مینا قدری چشم‌هایش را مالید و با صدایی آرام گفت:« کجا؟ جایی قرار نبود بریم!»

حامد دوباره گُر گرفت:« بازی دیشبو در نیار مینا! پاشو الان میان، زن داریوش برات وقت گرفته بریم پیش دکتر.»

مینا صورتش را برگرداند. حامد دست مینا را گرفت و سمت خودش کشید:« دِ بهت میگم...» در همین حین صدای زنگ در، حامد را ساکت کرد. بعد از چندلحظه سکوت ادامه داد:« داریوشه، با زنش؛ گفتم که الان میان... پاشو! پاشو بهت میگم!» بعد به زور او را از جا بلند کرد و درحالی که مینا به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و با صدایی محو فریاد می‌کشید، چند دقیقه بعد، راه افتادند.

گرگ و میش غروب بود که کلید، در قفل چرخید. در را باز کردند و وارد خانه شدند. ماه، پشت ابرهای ضخیمی که حالا داشتند می‌باریدند پنهان شده بود.

نگاه مینا به قطره‌های بارانی بود که یکی یکی روی چادرش می‌افتادند و بعد محو می‌شدند. به سختی راه می‌رفت، حامد زیر بغلش را گرفته بود. صورتش زرد و بی‌روح و پف کرده و چشمانش از شدت گریه قرمز و متورم شده بودند. به زحمت از پله‌ها بالا آمد و وارد اتاق شد. حامد جایی برای او پهن کرد و سراغ یخچال رفت و همین طور که مشغول ریختن آب و برداشتن یک قرص آرامبخش بود گفت:« نمی‌دونی گوشیمو دیشب کجا گذاشتم مینا؟ صبح یادم رفت برش دارم...»

پرسش کنان سمت مینا آمد. مینا رویش را برگرداند و پتو را روی صورتش کشید. صدای هق هق او از زیر پتو شنیده می‌شد.

حامد قرص و آب را کنار تشک مینا گذاشت و به سمت اتاق کناری رفت. صدای پرت شدن و شکستن لیوان شیشه‌ای در اتاق پیچید و بعد صدای گریه‌ی مینا با طنین بلندتری اتاق را پر کرد.

حامد، چندجای اتاق را دنبال گوشی‌اش گشت. روی تاقچه، کنار بالشتی که رویش خوابیده بود، توی کشوها و دست آخر آن را کنار رادیوی قدیمی قهوه‌ای رنگی که گوشه‌ی فرش بود پیدا کرد.

گوشی را دستش گرفت و در میان نوای فحش و بد و بیراه‌های مینا، چشمش به پیامکی افتاد که تازه آمده بود:« نظر به پذیرش نهایی شما در مصاحبه استخدامی...» خشکش زد. حالا فقط صدای گریه‌ی مینا شنیده می‌شد.

 

 طولانی بود.ولی روون بود.تناسب اسم رو با متن نفهمیدم. 
ممنون از وقتی که گذاشتید
کال یعنی نارس... چون بچه ای که توی راه بود نارس از بین رفت تصمیم گرفتم اسم داستان رو بذارم «کال»
:)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به این خانه‌ی محقر خوش آمدید. در این‌جا یادداشت‌ها، دغدغه ها و تجربه های نگارنده را خواهید یافت.
بهانه ی ساختن این خانه، دوست عزیزی است که مرا، انسانی که مدت‌ها از نثر فاصله گرفته بود را، هم به نوشتن معتاد کرده است. در این‌جا به هرگوشه‌ای سرک خواهم کشید و از هر چیزی خواهم نوشت. بدیهی است منبع و ماخذ کلیه‌ی یادداشت‌های فاقد منبع، ذهن نویسنده است.
امید است آن‌چه نوشته ام و خواهید خواند، مقبول افتد...
کتاب‌های من

آخرین کتاب‌هایی که خوانده‌ام

حسن و دل
really liked it
در نوع خود کتاب جالبی است. داستانی عرفانی است که به طریق تمثیل ماجرای عشق "دل" پسر پادشاه یونان، "عقل"، را که در "قلعه ی بدن" حکومت می کند به "حُسن" دختر پادشاه مشرق، "عشق"، که در شهر "دیدار" ساکن است روایت می کند. دل در حقیقت طالب آب ح...
tagged: literature
منجنیق
really liked it
حسین صفا، در این کتاب تصویر جدیدی از غزل فارسی را ارائه می کند. تصویری که در عین شباهت هایش به تصویری که از غزل کلاسیک مشهور در ذهن مان داریم دارای تفاوت هایی نیز هست. تفاوت هایی آن چنان عمیق که گاه حتی شاید مجبورمان کند نام غزل بر اشعار...
tagged: literature and poet
صد سال تنهایی
it was amazing
صدسال تنهایی را نخوانده‌ام، با آن زندگی کرده‌ام. کتاب بی‌نظیری است. با قلمی شیوا و روان و توصیفاتی بدیع و حیرت انگیز. با سبکی منحصر به فرد -رئالیسم جادویی- و جاسازی عناصر خیالی و غیر واقعی در بافت دنیایی واقعی، آن هم چنان ممزوج به یکدیگر...
tagged: literature and novel
ناصر ارمنی
really liked it
در میان داستان ها، "زمزم" را بیش از بقیه دوست داشتم. اغلب پایان بندی ها را پسندیدم. هرچند با برخی از آنها ارتباط برقرار نکردم. در مجموع، به گمانم امیرخانی در نوشتن داستان بلند، توانمندتر از داستان کوتاه است.
tagged: literature and short-story
کافه پیانو
it was amazing
هرکس هرچه می‌خواهد بگوید! من حس می‌کنم کافه پیانو یکی از بهترین رمان هایی است که این سال‌ها خوانده ام. لحن گیرا و صمیمی کتاب، به علاوه فضای زنده و جذاب آن چیزی است که در هر کتابی پیدا نمی‌شود. لحنی آن‌قدر گیرا که وقتی کتاب را باز می‌کنید...
tagged: literature and novel

goodreads.com
Designed By Erfan Powered by Bayan